-
هذیان های ذهنی...
یکشنبه 22 مرداد 1391 19:18
رنگ ها که تیره می شدند دلم می گرفت وجودم غنج می رفت برای آن زرد پرانرژی برای آن نارنجی هیجان انگیز برای آن قرمز گرمابخش برای آن سبز روشن پسته ای شادی ها در بطن وجودم سرشار از روشنی بودند... سرشار از زندگی یه طوفان دوساله اما رنگ های تیره زندگی ام را دلنشین کرد و مشکی را از جنس عشق ساخت در پیچ و تاب رویاهای کودکانه...
-
...
شنبه 21 مرداد 1391 14:01
حالا که نیستی و بغض گلومو گرفته چه جوری بشکنمش...؟! عذابم میده این جاه خالی ضجرم میده این خاطراتو فکرم بی تو داغون و خسته ست کاش بره از یادم اون صداتو عذابم میده... پ.ن: شاید امروز شروعی باشد برای پایان قصه ای که با هزاران لبخند شروع شد و با هزاران دانه ی اشک به پایان رسید... پ.ن2: آدم است دیگر ... دلش می گیرد گاه...
-
زندگی شادی نیست، شاد کردن است...
شنبه 13 خرداد 1391 17:22
قبل از هر خداحافظی خوب فکرهایت را کن راه برگشتن دوباره ات همیشه هموار نیست... دلم می خواد این جمله رو قاب کنم که همیشه جلوی چشم هام باشه... زمانی که بچه بودم، مادرم هرشب برای خانواده شام تهیه می کرد. یک شب را خوب به یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی شام ساده ای تهیه کرده بود. آن شب مادرم بشقاب شام...
-
بزن زیر گریه چشات تر بشه...
جمعه 12 خرداد 1391 19:09
دندان قروچه می کنند و عذابم می دهند خاطراتی که سخت چسبیده اند کنج دلم... و قلبم نا جوانمردانه تیر می کشد از بدعهدی ایامی که تلخی کامش را به رخم می کشد این روزها... و نامردمانی که زخم زبانشان تیشه به ریشه ی هستی ام می زند... و خود بی خودم که اینچنین ملعبه ی دست روزگار شدم... و دنیا چقدر جای تنگی می شود برایت وقتی بغض...
-
ز مثل زندگی...
پنجشنبه 11 خرداد 1391 12:02
دستانم گره خورده اند ، در پیچ و خم های موهایم اشک ها آذیت بسته اند ، بر رخ چشم هایم روبه پایین خم شده است ، منحنی لب هایم و می اندیشم به سخت جانی ِ انسان و به ماندگاری ِ خاطرات و شاید به تلخی ِ بعضی حرف ها و به وضوح به گوش می رسد صدای شکستن دلم... و می نگرم به چرخش سکه ی روزگار و با سرانگشت معرفت لمس می کنم تمام گهی...
-
شب آرزوها
پنجشنبه 4 خرداد 1391 22:25
از פֿـُ בا پرسیدمـ : اگر בﺭ سرنوشتــِ مـَטּ همـ ﮧ چیز رآ از قبل نوشته اے آرزو کردטּ چـ ﮧ سود دآرد ؟ ؟ ؟ خدآ گفتــ : شآید نوشته بآشمـ : " هَر چـ ﮧ آرزو کرد همآטּ بآشـَد ... " پ.ن: به امید اینکه برای همه مون اینو نوشته باشن... التماس دعای بسیار امشب... امشب دلم می خواد دعا کنم برای اون خانومی که خودشو مسلمون می...
-
...
چهارشنبه 3 خرداد 1391 22:12
صرفا جهت اطلاع: متن زیر برام میل شده بود منم اینجا گذاشتم... ولی ته ته تهش دلم گرفت... با غم نوشت: خیلی حس بدیه که که درست روزی که باز از مامانت پول قرض گرفتی، گوشی از دستت بیافته و باتریش یهو داغ داغ بشه بعدهم خالی، هرچی هم شارژ کنی شارژ نشه و طبق گفته دیگران به این نتیجه برسی که باید قید باتری رو بزنی و دوباره یکی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 21:17
ایـن روزهـآ خـَنده ام هـَم شـُکُلاتی شـُده اسـَت از نوع خـالِصَش ... تـلخِ تلـخ ...
-
و این نیز بگذرد...
پنجشنبه 7 اردیبهشت 1391 10:31
پای رفتنم آرزوست... خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد خواهان کسی باش که خواهان تو باشد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 اردیبهشت 1391 23:07
اینم یک ایمیل... 40 مورد از ارزانترین لذت های دنیا... 1- گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم. 2 - سعی کنیم بیشتر بخندیم. 3- تلاش کنیم کمتر گله کنیم. 4 - با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم. 5 - گاهی هدیه هایی که گرفته ایم را بیرون بیاوریم و تماشا کنیم. 6 - بیشتردعا کنیم. 7 - در داخل آسانسور و راه پله و......
-
و بهشت زیر پای مادران است...
سهشنبه 5 اردیبهشت 1391 22:45
نمی دونم چرا جدیدا دست و دلم به نوشتن به سبک قدیم نمیره اصلا... کلمات فقط رژه میرن پیش چشمهام و کلی حرف توی دلم پشت سرهم ردیف میشن... اما دقیقا وقت ثبت کردنشون همه محو میشن... جالبه ها... روزه ی سکوت گرفتم انگار... حرفم نمیاد... به قول قمیشی: سکوتم از رضایت نیست..دلم اهل شکایت نیست...هزار شاکی خودش داره..خودش...
-
بی صدا...
چهارشنبه 30 فروردین 1391 22:23
جسارتــ مے خواهــد نزدیکــ شدن به افکار دختریے که روزها مردانه با زندگے مے جنگد اما شب ها بالشش از هق هق هایے دخترانه اشـ خیس مے شود... پ.ن: گاهی از خودم بدم میاد... دقیقا همون وقتیکه بین بد بودن و خوب بودن خودم می مونم... دقیقا همون وقتی که دلمو شکستن ولی حس میکنم دلی شکستم... از گریه متنفرم... از ضعف متنفرم... اما...
-
زندگی...
جمعه 25 فروردین 1391 18:30
اگه دنیـآ پشتِ هـَم برات ســآزِ مــُخـآلف زد غــَمــِت نبـآشه اگه خسته شــُدی و حوصلت سر رَفــت و اُمیــدت" آخـــراشه " اگه حتی حس میکـُنی تنهـآ ترین آدمِ رویِ زمینی.. اما یـآدت بـآشه یکی اون بالا همیشه حواســِش به بنده هـآشه... پ.ن: زندگیه دیگه بالا و پایین داره... خوشی و ناخوشی داره... اگه این جنگیدن هاش...
-
دعاکن واسه ی اون که دلش از بدی های زندگی سوخته...
یکشنبه 20 فروردین 1391 19:26
خدایا میوه کدام درختت را گاز بزنم ؟! که از زمین رانده شوم اینجا زمین است ... ساعت به وقت انسانیت خوابیده است! خطا از من است ، مـی دانم از من کـه سالـــــــهاست گفته ام ایاک نعبد، اما به دیگران هم دل سپرده ام از من کـه سالــــــــهاست گفته ام ایاک نستعین، اما به دیگران هم تکیه کرده ام اما رهایم نکن بیش از همیشه...
-
امیدت به خدا باشه...
جمعه 18 فروردین 1391 17:31
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست و دلم بس تنگ است بیخیالی سپر هر درد است باز هم میخندیم آنقدر می خندیم که غم از رو برود دیشب داشتم یه آهنگ گوش می دادم جای همگی خالی روحیه ی مان بس عوض شد... حالا هرچی دنبال آهنگم پیدا نمیکنم خلاصه بعدازشنیدن آهنگ تلنگری خوردیم نسبتا روبه بالا و نتیجه ش این شدکه انرژی مثبت بسیاری را...
-
مبتلا باید بود...
چهارشنبه 16 فروردین 1391 21:47
این دفعه می خوام توضیح پستو اول پست بدم... این متنو فقط یه جا خوندم... زندگی امروز اکثرماها خشک شده... طلاق ها زیاد شده... کج خلقی ها زیاد شده... بحث و جدل ها زیاد شده و در عوضش زیبایی های زندگی کمترشده متاسفانه... منکه به شخصه حس میکنم دچار افسردگی اندکی شدم... حتی 8 روز سفر طولانی به قشم هم حال و هوامو عوض نکرد......
-
عیـــــــدتون مبـــــــــــــارک...
جمعه 11 فروردین 1391 09:45
نوروز باستانی 1391 همگی مبارکــــــــــــــــــــــــــ امیدوارم سال پرکت و خوشی رو پیش رو داشته باشید، یک سال پراز سلامتی، آرامش، امید و خلاصه آرزوهای خوب براتون آرزو دارم... روز اول عید داشتم به این فکر می کردم که دهه هشتاد برای من سال دانشگاه بود، مدرسه بود، موفقیت های ریز و درشت بود، فوت برخی از عزیزانم بود، تولد...
-
تولدم مبارک...
پنجشنبه 27 بهمن 1390 10:32
هه امروز نمیدونم چی باید بنویسم... سخته ادم برای خودش بنویسه... فقط دلم میخواد به خودم بگم خسته نباشی... خسته نباشی که زندگی کردی... خسته نباشی که به زمین ننشستی... خسته نباشی که سعی کردی آدم باشی... دلم می خواد امروز بچه باشم... امروز برگردم به دوران کودکیم... به همون خونه قبلی... روی تراس بزرگ خونه بدوم و مامان هی...
-
6 روز دیگر...
جمعه 21 بهمن 1390 11:53
اگر نمی رفتم ما، قشنگ ترین ضمیر دنیا بود شاید... یادگاری نوشت: نمیدانم چرا... !! چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند... می گویند حساسیت فصلی است... آری...!! من به فصل فصل این دنیا حساسم ... بی تو... - تویی که دیگر نمی خواهم باشی... من شاید خودخواه باشم، شاید مغرور باشم، شاید هرچیز بدی تو دنیاست باشم اما تو اگه خیلی خوب...
-
عجیب شبی بود دیشب...
چهارشنبه 19 بهمن 1390 15:06
این روزها عجیب فکرم مشغوله... عجیب داغونم... عجیب خسته ام... برای ترمی که جون کندم حتی دل از نمره هاش بریدم و شیرینیش شاید بهم نچسبه اصلا... با اینکه یک ماه شایدم بیشتر روی خودم کارکردم تا چیزی نتونه روم تاثیر بد بذاره و شاد باشم... باز دیگرانی نذاشتن که روزهام به کامم باشه... باز دیگرانی شدن مانع... همون دیگرانی که...
-
نمی گذرم ازشون...
سهشنبه 18 بهمن 1390 21:27
نمیدونم حکمتت چیه خدا... نمیفهمم... ولی از دست بنده هات بد شاکیم... اونقدری که تا ابد نمی گذرم ازشون... امروز فقط یه چیز دلمو خوش کرد... فکراینکه یه آخرتی هم درپیش و دنیا واقعا فانیه... میرسه روزی که همین ماهایی که حقمون ضایع شد... مظلوم واقع شدیم... مورد بی عدالتی واقع شدیم... سواره باشیم... میرسه اون روز... حلالشون...
-
خروار دلخوری ها...
یکشنبه 16 بهمن 1390 22:56
حس خوبیه وقتی برنامه ریزی های یک ماه گذشته ت اونقدر خوب بوده که شب های پروژه سختی زیادی بهت فشار نمیاره... خوشحال میشی وقتی یادت میاد که اگه امشب راحتی دلیلش اینه که یک ماهه در حسرت یک خواب خوب موندی... یک ماهه خودتو توی خونه حبس کردی... یک ماهه باهمه بحث کردی سراینکه نه جایی میری و نه کسی بیاد... یک ماهه چشم بستی روی...
-
یک پیروزی شیرین
شنبه 15 بهمن 1390 08:36
اطلاعیه اطلاعیه هموطنان عزیز تمامی کرک و پر بازیکنان و مربیان استقلال بعد از باخت فجیع به پرسپولیس ریخته.از تمامی هموطنان غیور و پرمو تقاضا میشود به این استمداد کمک پاسخ داده و تیمی رو از نابودی نجات بدن.هر تار موی شما آبرویی ست برای تیم مان روابط عمومی استقلال فقط می تونم بگم...
-
۲۷ روز دیگر...
شنبه 1 بهمن 1390 15:16
دیروز فرصت نشد بنویسم ازبس پروژه ها زیاد بودن واقعا دیروز هم شکر خداااااااااااا روز خوبی بود... مجدد 14 صفحه ی دیگه از یک پروژه مضخرف به نام متره و برآورد پیش رفت و کلی کار ریز و درشت دیگه که از دیروزهم یه روز خوب ساخت... کلا به این نتیجه رسیدم که برنامه ریزی چیز خوبیه اگه بهش درست عمل بشه... قبلا بارها و بارها برنامه...
-
۲۸ روز دیگر...
پنجشنبه 29 دی 1390 20:00
امروز... الان... یه حس خوب دارم... یه حس بد... امروز خوشحالم از اینکه یه برنامه ریزی خوب کردم و به کلی از کارای مفید این روزهام رسیدم... امروز خوشحالم که با یه برنامه ریزی دقیق و درست تونستم یه کم از خروارها پروژه مونده رو انجام بدم... امروز خوشحالم به خاطر دیشب... دیشبی که 13 صفحه از یکی از پروژه های سختو انجام دادم...
-
۲۹ روز دیگر...
چهارشنبه 28 دی 1390 17:35
از دیروز تصمیم گرفتم یک عدد روزشمار بذارم برای خودم... روزشمار تا روز تولدم... یه روزشمار که شاید شبیه چله نشینی جزیره باشه... یه روز شمار که دلم می خواد هر روز به یادم بیاره که دارم یکسال دیگه بزرگتر میشم... که یادم بیاره 30 روز دیگه فرصت دارم تا از یکسال گذشته استفاده کنم... دیروز ولی به دلایل شدت فشار پروژه ها...
-
مرا آفرید آنکه دوستم داشت...
جمعه 23 دی 1390 13:49
++ اعتراف می کنم می خواستم این پستو رمزدار بذارم فقط و فقط برای خودم چون یه سری خط خطیه در نظرم و بس ، اما بعد گفتم شاید یه بچه ای از این کنار گوشه رد شد و نگاهش افتاد و درک کرد امروز منو تا تو نوجوونیش توی منجلاب تقلید فرو نره و خودش بسازه عقاید خودشو... یه وقت هایی هست توی زندگی که می مونم توی کارهات...می مونم توی...
-
امروز...عصر...زندگی...کردم...
چهارشنبه 21 دی 1390 22:05
یه روزایی آددم توی زندگیش دوست داره فقط برای خودش زندگی کنه، این فقط که میگم یعنی فقط فقط فقط هااا... یه روزایی مثل امروز من... امروز یه لذت خاصی بردم اصلا، گاهی به شدت عاشق تنهایی میشم... عاشق اینکه تنهای تنها... کنار بخاری یا شومینه... یه فنجون قهوه، کاکائو یا حتی چای تازه دم ِ تازه دم بریزی توی یک فنجون بزرگ... بعد...
-
در آستانه فارغ التحصیلی نوشت...
پنجشنبه 15 دی 1390 23:41
یه وقت هایی هست توی زندگی که یه حس خاصب به ادم دست میده، یه حس عجیب، امشب داشتم فکر میکردم به گذشته، به دوره دبستان، به دوره راهنمایی، به دبیرستان، پیش دانشگاهی و دانشگاه... همه رو مرور کردم... بچه ی اول بودم، یه مامان فرهنگی و یه بابای کارمند، با مدرسه غریبه نبودم چون از وقتی یادم میاد مهد بودم، حتی مثل خیلی ها که...
-
خونه نو مبارک...
پنجشنبه 15 دی 1390 16:14
اینم از خونه جدید... دوباره و دوباره... هی... ببینم بالاخره میشه یه جا آرامش داشت...