ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

در آستانه فارغ التحصیلی نوشت...

یه وقت هایی هست توی زندگی که یه حس خاصب به ادم دست میده، یه حس عجیب، امشب داشتم فکر میکردم به گذشته، به دوره دبستان، به دوره راهنمایی، به دبیرستان، پیش دانشگاهی و دانشگاه... همه رو مرور کردم... 

بچه ی اول بودم، یه مامان فرهنگی و یه بابای کارمند، با مدرسه غریبه نبودم چون از وقتی یادم میاد مهد بودم، حتی مثل خیلی ها که خاطرات اول دبستانشون یادشونه من یادم نیست هیچی، حتی اسم معلمم هم یادم نیست نمیدونم ایراد از ذهن منه یا اینکه چون خاطره ی جالب و خاصی نبوده یادم نمونده... 

ولی خوب یادمه که با خیلی ها فرق داشتم، بزرگ تر بودم انگاری، از وقتی یادم میاد متکی به خودم بودم، از سرویس که پیاده میشدم تا خونه ی مامان بزرگ اینا تنهایی میرفتم، یک بچه ی هفت ساله بودم فقط  

بابا و مامان منو زیادبزرگ فرض کرده بودن، شاید همین اتفاقا بوده که باعث شده بچگی نکنم، همیشه مودب باشم چون مامانم معلمه، شیطونی نکنم و آروم باشم چون بابابزرگ حوصله نداره، بزرگ باشم و اذیت نکنم چون مامان و بابا سرکار هستن و وقتی میان خسته ان و میخوان استراحت کنن و خلاصه هرچی فکر میکنم از کودکیم خاطره ی خاصی ندارم جز مادربزرگی که هنوزم عاشقشم و کمبودشو حس میکنم... 

رسیدم به راهنمایی، همیشه دوس داشتم مامانم معلمم باشه ولی مامان حتی اسم منو توی مدرسه ای که خودش بود ننوشت، بعد از دوسال که سوم راهنمایی بودم و مدرسه قبلی بسته شد مامان مجبور شد منو بذاره مدرسه ی خودش، خوشحالم بودم که معلم منه چون دبیر سوم راهنمایی بود، اما خوشحالیم دووم نیاوردم وقتی دیدم دبیر ادبیاتم دوست مامانه و مامان پایه ی دوم راهنمایی رو قراره تدریس کنه به میل خودش... 

دوره ی راهنمایی هم با تموم بد و خوب هاش گذشت تا رسیدم به دبیرستان، بهترین مقطع سنی من بوده برخلاف خیلی ها، توی محیطی بودم که دوسش داشتم، حتی اغلب خاطراتم مربوط به اون دوره ست، دوستایی که دوسشون داشتم زیاد... 

رسیدم به پیش دانشگاهی، مقطعی که شاید سخت ترین دوره زندگیم بود، بیماری مامان، مراقبت ازش، مراقبت از برادر کوچیکم، خونه داری و خلاصه اگه وقتی هم می موند درس خوندن برای کنکور... 

آرزوهام بزرگ بود، برای رسیدن بهش انصافا تلاش کردم اما از وسط راه شرایط زندگیمون عوض شد و من دیگه نای دویدن نداشتم، شده بودم مثل دونده ای که مسابقه رو عالی شروع میکنه ولی وسط راه زمین میخوره و تا میاد به خودش بیاد کلی از بقیه عقب افتاده، یک ماه به خاطر شرایط مامان مدرسه نرفتم، همه مخالف بودن با کارم حتی خود مامان، همه انتظار داشتن من بهترین دانشگاه قبول بشم، بهارین رشته، توقعشون زیاد نبود با توجه به سابقه تحصیلیم ولی نشد که بشه... 

وقتی نتایج کنکور اومد گفتم انتخاب رشته نمیکنم، بابا کلی باهام حرف زد که نکن این کارو، خیلی های دیگه باهام حرف و زدن و من به شرط اینکه دوباره بخونم برای کنکور قبول کردم انتخاب رشته کنم و مرخصی تحصیلی بگیرم، اما روی سکه وقتی برگشت که معماری قبول شدم، رشته ای که همه میگفتن قبول نمیشم، اونم دانشگاه دولتی و از نوع نسبتا خوبش( اینم به خاطر جزیره)... 

دوره ی دانشگاه باهمه فراز و نشیب هاش گذشت و امشب به این نقطه رسیدم که فقط یک ترم تا فارغ التحصیلی فاصله دارم و علی رغم میلم برای ادامه اونقدر خسته ام از 16 سال درس خوندن و زحمت کشیدن که دلم میخواد یک سال تمام استراحت کنم... 

توی این 16 سال زندگیم بارها و بارها رنگ عوض کرده، اما آرزوهام و علایقم تغییری نکرده، هنوزم عاشق رشته هنرم، هنوزم عاشق آشپزی ام از نوع مدرنش, هنوزم عاشق طراحی لباسم، هنوزم عاشق هنرم......................................... 

 

پ.ن: ننوشتم که اگه حوصله دارید یا ندارید بخونید یا نخونید، نوشتم برای دل خودم، نوشتم که یادم بیاد خاطراتم... 

درس نوشت: همیشه دوست داشتم کار کنم بیرون از خونه اما زندگی من به من فهموند وقتی مادر شدی بهتره که دست از کار بکشی تا بچه ات لااقل به یک سنی از رشد برسه، که خستگی هات بهش سرایت نکنه، که از کودکیش خاطرات مهدش یادش نمونه چون زیاد دوست نداشته مهدباشه 

به مامانم خسته نباشید میگم بعد از 27 سال تدریس توی آموزش و پرورش، خسته نباشید بهش میگم که تمام ایام هفته رو زحمت کشید و گچ خورد که بچه هاش رفاه داشته باشن، ممنونم ازش به خاطر اینکه گذاشت روی پای خودم بایستم  

اما دلم میخواد بهش بگم خستگی هاشو دوست نداشتم...هر روز هفته سرکار بودنشو دوست نداشتم...منو بزرگ فرض کردن هاشو دوست نداشتم... 

الان که روزای بیکاریش بیشتره خوشحالم... نفس میکشم... خونه بودنو دوست دارم چون مامان کنارمه... چون باهم حرف میزنیم... 

بی انصافیه اگه به خاطر گذشته ای که برای من تلاش کرده و نبوده کنارم ازش دلخور باشم وبی انصافیه اگه نگم عاشقشم... 

تشویش نوشت: دارم فکر میکنم بیخیال ارشد معماری بشم و کنکور هنر شرکت کنم و به علاقه اصلیم برسم یا قید هنرو بزنم و ارشد معماری شرکت کنم و باز در حسرت هنر بمونم...

نظرات 23 + ارسال نظر
کیانا جمعه 16 دی 1390 ساعت 16:47

واااااااااااااقعن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کامنت من کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من الان یه کامنت بلند بالا نوشتم
تاییدی که نیس هس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


اگه اون کامنت طولانیه س
جواب دادم
بود اتفاقا
نه عزیزم تاییدی نیست
البته من وارد نیستم هاااااااااااااا به بلاگ اسکای

کیانا جمعه 16 دی 1390 ساعت 16:47

من کامنتمو میخااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام


به اون همه انرژیت نمیاددددددددددد چشم گریون
بود عزیزم کامنتت
نیگااااااااااااا جوابم دادم تازهشم

کیانا جمعه 16 دی 1390 ساعت 16:48

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
اوووووووووووووووووووووووووووووووووول
جای جزیره رو گرفتم
من مامانم همیشه تو خونه بود ،همیشه نگران بود
نگران اینکه کی از مدرسه میام،کی میرم،کی درسامو میخونم
بچچه دوم بودم.درسته که بیشتر توجه ش به خاهر بزرگم بود ولی خوب همیشه رو رفت و آمد حساس بود
همیشه میترسید،از چی؟؟نمیدونم
همیشه اروزوم بود که مامانم کارمند باشه ،تا یکم ازاد باشم
تا یکم نفس بکشم
تا کمتر بابت هرچیزی سین جیم بشم
نمیدونم کار کردن بیرون یک مادر خوبه یا بد
اما اینکه بزرگ باشیم و رو پای خودمون خیلی خوبه
من همیشه مامانم همه کارارو انجام داده هیچوخ من کار خونه نکردم
نه آشپزی نه بقیه کارارو...
خوبه که تو بلدی،خیلی خوبه که میتونی کادری کنی
مطمئنن اون سالا واسه تو خیلی سخت بوده،چیزی که من هیچوخ تجربه نکردم
بزرگ شدنو تجربه نکردم

درمورد رشته تم من میگم هرچیزیو که دوس داریو انتخاب کن
راهی که بعدن مطمئنی پشیمون نمیشی ازش


سلامممممممممممممممم به روی ماهت کیانا جان
اورین که اول شدی

نمی دونم چی بگم...
آره این بزرگ شدنه خوب بوده، این متکی به خود بودنه خوب بوده، اما باورکن بچگی نکردم کیانا اصلا
همیشه چون ازم بیشتر انتظار داشتن خودم نبودم، شیطنت نکردم، بازیگوشی نکردم، بچگی نکردم...

دوست داشتم تجربه می کردم ولی...



اوهوم مرسی بابت حرفات
نمی دونم موندم راستشو بخوای برای درس و اینا

کیانا جمعه 16 دی 1390 ساعت 16:50

میگم اگه ایم گزینه بک و ایندو نبود ما چیکار میکردیم ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


واقعاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

ماشالا به این همه انرژی
درساتو خوندی؟

کیانا جمعه 16 دی 1390 ساعت 16:56

اره بچچگی کردن خوبه
منم بچچگی نکردم
با اینکه همیشه مامانم بوده اما منم مث تو بچچگی نکردم
وختی بچچه دوم باشی و از نظر اخلاقی با دوتا خاهرت که بدجور متکی به مامانتن فرق کنی یاد میگیری بچچگی نکنی


همیشه بهم یاد دادن بزرگ باشم، بیشتر از سنم بفهمم و خیلی چیزای دیگه
ولی الان حس میکنم در حق کودک درونم اجحاف شده
بعد همیشه باید مراقب برادر کوچیکه می بودم و خلاصه از نظر درسی و خیلی چیزای دیگه نمونه و الگو می بودم براش

گاهی حس می کنم اون طور که باید خودمو نشناختم حتی

خوبه پس می فهمی چی میگم

کیانا جمعه 16 دی 1390 ساعت 17:00

نه درس نخوووووندم


امان از این نت که آدمو از کار و زندگی میندازه هااااااااا
وبلاگت کدومه کیانا جان؟

نیگا این جزیره منو با تکنولوؤی بلاگ اسکای آشنا کرده منم از درس انداخته

کیانا جمعه 16 دی 1390 ساعت 17:06

اره میفهمم
منم حس میکنم خودمو اونطور که باید نشناختم
خیلیا بم میگن بزرگتر از سنمم اما من خیلی از این وضعیت راضی نیستم
همه درگیریای ذهنیمم واسه همینه
راستی منم بهمنیممممممممممم


واااااااااااااای پس توام مثل من از تبار بهمن ماهی
هوراااااااااااااااااااااااااااااا
انقد ذوق میکنم هم ماه تولدمو می بینم

اوهوم چقدرهم بده
گاهی اینکه این همه متکی به خودمم خسته میشم
وابستگی رو دوست دارم گاهی...

خب پس بایک کیانای بهمن ماهی فهمیده مواجه هستم
خوشحالم از آشناییت صمیمانه

کیانا جمعه 16 دی 1390 ساعت 17:07

راستش الان یه مدته نمینویسم
وختی دوباره شرو کردم آدرسشو میدم بت
جزیره کلن آدمو منحرف میکنه

ای داد
چرا؟؟
من نوشتنو دوس داشتم خیلی زیادددددددددددددد
ولی خب یه مدت کنار گذاشتمش
راحت نبودم
نمی تونستم آزادانه حرف بزنم
اما الان می خوام دوباره بنویسم
به لطف جزیره که پیشنهاد خونه جدید داد البتههه


آخ آخ بیاد بخونه اینارووووووووووووووووووووووو
فردا حسابم با کرام الکاتبینه

کیانا جمعه 16 دی 1390 ساعت 17:09

این ادرس وب قبلیه
http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com/


مرررررررررررررررررررررسی
امیدوارم ولی دوباره بنویسی
نوشتن حس خوبیه به نظرم
آدمو خالی می کنه از حرف ها
ذهن کمتر مشوش میشه
وقتی فکر زیاد باشه ذهن سردرگم میشه

کیانا جمعه 16 دی 1390 ساعت 17:21

اره اما من نمیتونم بنویسم
هیچی نمیگم از هیچی
سکوت میکنم
نوشتن اذیتم میکنه ،ننویسم راحتترم

بیاد بخونه منم میکشه فک کنم
من برم دنبال درسم دیگه تا مامانم منو نکشته

بوووووووووووووووووووووووووس
خعلی خووووشحالم از اینجا بودنت
امیدوارم اینجا سبک شی


اوهوم یه مدت منم سکوتو بیشتر دوست داشتم
ولی الان دلم میخواد بنویسم
شاید به خاطر خونه جدیدهمنم جوگیر شدم

نه وقتی جزیره بهت میگه عزیزشی مطمئن باش در امانی

بوووووووووووووووووووووووس
منم واقعا خوشحال شدم
البته جزیره تعریفتو کرده بود به هرحال این آشنایی رو مدیون اونم
خوشحالم عزیزم از بودنت

موفق باشیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

جزیره جمعه 16 دی 1390 ساعت 17:54

سلام علیکم و رحمه الله
اولا کار خوب کردی که از ایران بلاگ قالب انتخاب کردی چون اون موقع من ابعاد هدرتو میدونم، دوست در به در دنبال عکس مناسبم. دقیقا دنبال یه عکس دوتاییه خدااااااااااااااااااااااام ولی پیدا نمیشه لامصصصصصصصصصب . پستتو نخوندم هنوز، ولی میتونم حدس بزنم چی نوشتی دوست
به به کیانا خانوووووووووووووووووووووووووووووووووووم ایکون چش غره

دوست در مورد رشته ی هنر که گفتی، من اصولا موفع نوشتم راحتتر میتونم حرفامو بگم تا موقع حرف زدن،میدونی که. دوست من میترسم. میترسم از اینجا مونده از اونجا رونده شی. من میترسم به اون نرسی بعد به خاطر ول کردن معماری خودتو سرزنش کنی، دوست من از نشدنش میترسم،من از شکست خوردنت میترسم،میفهمی؟
نمیدونم. نمیخام انرژی منفی شم ولی اخه ترجیح میدم اون نیمه ی خالیه لیوان رو هم ببینم،میترسم یه روزی خودتی به خاطر تصمیمت سرزنش کنی

یه بار دیگه هم گفتم، اول ارشدو دریاب بعد هنر. میخام بگم بیخیال ارشد نشو


علیک سلام
اولا والا شانسی انتخاب کردم از میهن بلاگ
یه عکس دوتایی؟
دوتایی چی؟
من و کی؟

نه دوست بخون، مطمدنی درست حدس زدی؟

به به جزیره خانوم

دوست خودمم می ترسم باورکن
اما عجیب دلم پرمی کشه
از یه طرف برای گرفتن ارشد دوسال نهایت سه سال وقت لازم دارم همه اش
ولی برای گرفتن مدرک لیسانس هنرتوی رشته دلخواهم 5 سال حداقل...
خب منظق میگه راه ارشد هموارتره

پس اول ارشدو در میابم بعد کنارش شاید هنرو دنبال کنم به یه شیوه دیگه دارم روش فکر می کنم اساسی

جزیره جمعه 16 دی 1390 ساعت 17:57

نیگا نیگا چه خودشونو تحویل هم میگیرن،بهمی ها الن بهمنی ها بلن ایکون حسادت شدید

نگار کجایی ؟بیا اینجا حال این دوتا رو بگیریم البته حیف که من یه جورایی خودمو بهمنی هم میدونم (در صورت 9ماهه بودن) وگرنه حالتونو میگرفتم


دوست توکه حسووووووووووووود نبودی خوووووووووووو


بهله بهله و در اون صورت بنده 1 روز ازت بزرگتر بودم
حیف نشد که بشه

نگار کجایی؟ بیا حال این جزیره رو بگیریم

جزیره جمعه 16 دی 1390 ساعت 18:27

بسم رب شهدا و الصدیقین
بریم سر پستت:
(دوست خدا لعنتت نکنه، یادته گفتی وقتی میخای عطسه کنی جلوشو نگیر و همچین راااااااااحت و محکم عین یه مرد، بزار عطسه هه بیاد بیرون،من هم در راستای این پیشنهادت الان همین کارو کردم فقط متاسفانه این عملو رو دی وی دیه کنار دستم انجام دادم، پول دی وی دی رو فردا ازت میگیرم) والا من هم چیزهای زیادی از بچه گیم یادم نیست، البته اسم معلممو یادمه آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآا(ایکون چش نازک کردن) نمیدونم شاید واقعا به این دلیله که چیز هیجان انگیزی توش نبوده برای به خاطر موندن!!!!!!
والا من از همون بچه گیم رو پای خودم بودم میدونی که،، از همون بچگی م تا دم خونه همسایه بغلی هم مامانم بام میومد، خریدای بیرونم رو هم که تا همین دو سال پیش مزاحم برادر میشدیم، گاهی اوقات پیش خودم میگفتم ایکاش داداشم میتونست برام خریدایی مثل لباس و کفش و اینجور چیزا رو هم انجام بده .به خدا

تو برای محیطی مثل اون مدرسه راهنمایی ساخته نشده بودی، اینو میگم چون میدونم محیط دبیرستانت چه جور جایی بوده و اینکه خودم هم حسش کردم. من عاشق اون دبیرستان و بچه های پاکش بودم، دبیرستانی که صبحش با دعای عهد شروع میشد و با نماز جماعت تموم میشد خیلی خوب بود.

دوست یه راست اسم دانشگاه و شهرتو هم بگو خیال همه مونو راحت کن دیگه. دوسال ابروداری کذدیم همین تو اخر لومون میدیدهن لق

عاشق هنرم رو دوبار نوشتی اونوخت چرا؟مثلن میخای بگی خیلی خیلی دوسش داری؟

پ.ن: من حوصله خوندن نداشتم و نخوندمش. مشکلیه؟
با درس نوشتت موافقم ناجور. واقعا مادر باید تا یه سنی پابه پای بچه ش بره

در مورد تشویش نوشتت هم که قبلا گفتم نظرمو
و من الله توفیق


خدا خودتو لعنت نکنه که حواست نیس کجا راحت راحت عطسه کنی خو
عجبااااااااااااا

اوهوم شاید واقعا چیز هیجان انگیزی نبوده برای به خاطر موندن
برعکس خیلی هاکه میگن عاشق دوران کودکی شونن و اینجور حرفا

خب دوست هرکس یه جور بزرگ شده اما دوست داشته شاید یه جور دیگه زندگی کنه تو نحوه ی زندگیتو دوست داشتی منم دوست داشتم اما مشکل من با اون قسمت بچگی نکردنه س
با اون قسمتش که چون مامانم فرهنگی بود همیشه نگاها به سمتم متفاوت بود...
هیچ وقت نتونستم خیلی چیزایی روکه دوست داشتم تجربه کنم...


اره واقعا قبول دارم حرفتو که برای اون محیط ساخته نشده بودم، اصلا روحش متفاوت بود با روحیات من اما برعکس دبیرستان محشر بود...
هنوزم بهترین خاطراتو دارم از دبیرستانم...
روح داشت...
الان قدرشو می دونم

اصلا حواسم نبود، الان درستش میکنم

دوبار نوشتم باسه تاکیدشبهدم خواستم ببینم فضول موضولی چیزی این اطراف یافت میشه یانه و اینا

پ.ن: بهله مشکلیه

درس نوشت: خوبه که موافقی، چون درک کردی شرایط مادر کارمندو

بهله بهله گفتی نظرات ارزشمندتو

کیانا شنبه 17 دی 1390 ساعت 09:59

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
جزیره دیگه چش غره نرو دیگه بــــــــــــــــــــــیبین
میگم ما سلیقه مونم یکیه هاااااااااااااااااا ژوپی جووونم
این قالبو منم قبلن گذاشته بودم تو وبلاگم

جزیره ببین تو هفت ماهه ای که اینقد جیغ جیغویی وگرنه اگه نه ماهه بودی من منو ژوپی خانم میشدی

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

جزیره تو خجالت نمی کشی بچه مردمو خجالت میدی

قربونت برم که سلیقه مون مثل همه
از این قالب خوشم اومد به خاطر حس لطیفش

جزیره ببین جیغ جیغویی چقده
بهله شم من با کیاناجووووووووون موافقم
یکم خانوم باش خو

ری را شنبه 17 دی 1390 ساعت 10:56 http://narenjestaan.persianblog.ir

منزل نو مبارک

مرسی ری را جان
خوش اومدی عزیزم

کیانا شنبه 17 دی 1390 ساعت 16:45

آیکن بووووووووووووووس نداره
ولی بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

لیدوما شنبه 17 دی 1390 ساعت 19:52 http://azda.mihanblog.com

خونه تازه مبارک...چه دل گنده ای داری تو واسه جا به جاشدن؟!! البته منم یه بار خونمو عوضش کردم ولی برخلاف تو خونه دومی رو خیلی بیشتر از اولی دوست داشتم و دارم جا به جایی خیلی سخته به هیچ قیمتی حاضر نیستم دیگه خونمو عوض کنم


لیدوما جان باورکن همیشه از کسایی که می اومدن بهم میگفتن خونه مونو عوض کردیم و اینا زیاد خوشم نمی اومد، حس می کردم با خودشون درگیرن
بعد الان دقیقا به سرم اومده انگاری
ولی آخرین باریه که عوضش کردم خونمو، یعنی قول دادم به خودم دیگه اساسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

فقط شرمنده دوستام شدم که هی سرگردون شدن
ولی قول که آخرین باره
با خیال راحت لینک کنید

منم حاضر نبودم عوضش کنم خونه اولمو
باهاش انس گرفته بودم
اما گاهی هستند آدمهایی که مجبوری ترک تعلقات کنی تا دیگه نبینیشون و اینا

ولی اینبار نمی ذارم غریبه ای وارد بشه که بعد منو وادار به رفتن کنه

خوج به حالتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
ایشالا که همیشه شاد و سرحال باشی و چراغ خونه ات روشن

سحر یکشنبه 18 دی 1390 ساعت 15:33 http://acnc.mihanblog.com/

سلام ..
وبلاگتو عوض کردی ..درسته ؟
چه جالب من مدارم فارغ التحصیل میشم ...
ولی من تو دروان بچگی برعکس تو بودم .. از این بچه شر ها ...بهم میاد ؟
میدونم مامانت وقتی معلمت بوده از هم هبه تو سخت تر میگرفته ...ولی بچه ها دقیقا برعکسشو تصور میکردن درسته ؟
معماری رشته خوبیه .. خوشحالم که با سختی هایی ک هداشتی رشته خوبی قبول شدی ...خانم مهندس ..
نذار حسرت چیزی به دلت بمونه ..اما هر چند خیلی وقت ها چه بخوای نخوای میمونه ...
منم دوهفته دیگه تا فرغ التحصیلی فاصله دارم .. عمران خوندم ..

سلااااااااااااااااااااام سحر جووووووون
بلی عوض کردیممممم
یک عدد پست خداحافظی هم می ذاریم

واقعا؟؟ شیطون بودی؟؟آفرررررین، منم البته میگن شیطون بودم ولی شیطون مودب متاسفانهشیطنت هام برای کسای خاصی بوده

مامانم اصلا معلمم نشد هیچ وقت سحرجونولی همیشه دوس داشتم معلمم باشه

من هی میگم به این دوستم حالا که سال 2012 اخر دنیاس بذار لااقل داغ شنیدن خانوم مهندس شدن به دلمون نمونه

واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دوهفته؟؟؟؟؟؟؟
تبررررررررررررررررررررریک پس حسابی خانوم مهندسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

به به مهندس عمران و اینا
به به سحرر جون و اینا
به به

جزیره یکشنبه 18 دی 1390 ساعت 18:01

چه جوری به خودت اجازه دادی منو لینک نکنی؟


چیه خو؟
هان؟هان؟

دیگه دیگه

صرفا جهت گرفتن حال جزیره

کیانا یکشنبه 18 دی 1390 ساعت 19:07

خاااااااااااااااااااااانم شما برو جواب کامنتای خودتو بده بجای جیغ زدن سر هم ماهی من
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام هم ماهی جوووووووووووووووووووووونم(صرفن جهت درآوردن لج جزیره )
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووس

[ بدون نام ] یکشنبه 18 دی 1390 ساعت 23:28

خصوصیتو بچک جیگولو

نگار دوشنبه 19 دی 1390 ساعت 11:47

پخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
یوهوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
جزی اگه دیگه اومدم وبت.همش میپلاسم اینجا پیش ژوپی
اصن تورو طلاق میدم ژوپی رو میگیرم.ژوپی بله رو بده یالا

خــــــــــــــــــــــــب.مبارکا باشه.ایول ایول.چه هدر قشنگی.چه پیشی ملوسییییییییی.منم که عاشق پیشی.ای جونم .جونم پیشی

آها حرف آخرمو اول میگم.ببین هرکی نرفته هنر پشیمون شده.آخرشم رفته و کلی موفق شده.نمونش خواهر خودم.لیسانسشو گرفت چندسال پیش حالا داره ارشدشو واسه هنر میخونه.نترس بابا.ببین فقط برو سمتش همین.بعد میبینی که هیچی نیس و کلی هم حال میکنی .اصلا به اون لیوانی هم که جزیره نیمه خالیشو میبینه توجه نکن.اصلا لیوانی وجود نداره
جالبه دغدغه های بچه هایی که ماماناشون معلم بودن همه شبیه همن.منم همینطور!!

فهلا همین!
مواظب جزی و خودت باش!
خدافظی!


یوهووووووووووووووووووووووووو
سلااااااااااااااااااااااااااااااااام نگار جاااااااااااااااااااااااااااااااان
بیا عزیزم قدمت روی چشم هام

میسی میسی
البته هدره قراره عوض بشهههههههههههههههههههه
جزیره باسم یک عدد هدر زمستونی ساخته


واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟// از هنر راضیه؟؟؟
می دونی اخه نگار جان ریسکش بالاس برای من یکم
اخه تا ارشد معماری نهایت 3 سال وقت لازمه و بعد ایشالا سرکار خوب
ولی تا لیسانس هنر حدود 5 سال دیگه وقت نیازه
وخب این یکم کارمنو سخت کرده

ولی مرسی کلی بابت راهنمایی هات
حتما اگه سوالی داشتم میگم از خواهرت بپرسی

واقعا؟
توام پس می فهمی چی میگم
خلاصه سخته گویا بچه ی کارمندا بودن

فهلا سلامتیت عزیزم
بابا این جزیره بادمجون بمه آفت نداره

کیانا سه‌شنبه 20 دی 1390 ساعت 13:36

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
ژوپی جونم کجای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا نیستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا شما دوتا یکی درمیون غیب میشین؟
مشکوکیناااااااااااااااااااااااااااااااااا

سلاممممممممممممممممممم کیانا جونمممممممم

کیانا یادته دلت حسرت مارو داشت که امتحان نداریم ول می چرخیم تو نت؟؟
هی روزگار
ببین چه زود دوره پروژه های ماهم رسید
ازاین جزیره بپرس
ازصبح دانشگاهیم سرتوی پروژه تا 4 بعد ازظهر
بعدشم که دیگه خواب و یکم استراحت
دلم تنگیده بودااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

فدات شم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد