ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

۲۸ روز دیگر...

امروز... الان... یه حس خوب دارم... یه حس بد... 

امروز خوشحالم از اینکه یه برنامه ریزی خوب کردم و به کلی از کارای مفید این روزهام رسیدم... امروز خوشحالم که با یه برنامه ریزی دقیق و درست تونستم یه کم از خروارها پروژه مونده رو انجام بدم... 

امروز خوشحالم به خاطر دیشب... دیشبی که 13 صفحه از یکی از پروژه های سختو انجام دادم و حس کردم خیلیییییییییییییییییییییی مفید بوده... دیشبی که از ساعت 6 تا 10 شب نشستم پای پروزه و حتی گذر زمانو حس نکردم... حتی فیلم مورد علاقه م هم یادم رفت که ببینم... حتی شام هم کنار پروزه خوردم... دیشبی که علی رغم تموم این اتفاقات من شادددددددد بودم... 

یه وقت هایی توی زندگی... وقتی نگاهت خوبه... وقتی دلت شاده... وقتی سعی می کنی دلت شاد بمونه... وقتی کلی حس خوب اومده سراغت... همه چیز زندگی برات جذاب میشه... حتی نگاه کردن به حل شدن یه قرص جوشان، هم کلی برات جالبه و هم از شدت ذوق مثل بچه ها از ته ته ته ته ته دلت می خندی وبا خودت میگی: چقدررررررررر جالب می جوشه، چیزی که اغلب بهش دقت نکرده بودم... لیوانو گذاشتم روی میز... نشستم روی زمین و درست مقابل لیوان و زل زدم به حل شدنش تا آخر آخرش و از بالا اومدن حباب ها حس خوبی بهم دست داد... خیلی خوووووووووووووووووووووووب... می دونم این حس ها از هیچی سرچشمه نمی گیره جز حال درونی خودم... 

این روزها دلم نمی خواد هیچی هیچی حالمو خراب کنه... این روزها پروژه هارو پیش پیش انجام میدم که مبادا استرس تحویل پروژه حالمو خراب کنه... این روزها کلی انرژی مثبت حس می کنم... این روزها آروم و قرار ندارم برای انجام پروژه هام... این روزها خسته نیستم... این روزها خیلی خوووووووووووووووووووووووووبن... 

----------------------------------------------------------------------------- 

اما یه کوچولو حس بد هم اومد سراغم... از اطرافیان بود البته... عزیزی که یک امتحان سخت داشت و من سخت دل نگرانش بودم... و یه اتفاق دیگه که همین یک ساعت پیش افتاد... 

من همیشه عاشق مهمونی رفتن و مهمون اومدنم... اما خب یه وقت هایی واقعا حوصله مهمون ندارم... یه وقت هایی مثل امروز عصر... چون سرگرم کار بودم و وسایلم وسط پذیرایی خونه پخش بود اصلا و تحت هیچ شرایطی دلم نمی خواست شرایطم عوض بشه و من مجبور به اساب کشی بشم... ابدا حوصله مهمون نداشتم خلاصه... 

مامان بنده ایام امتحانات همیشه مراعات کسایی که بچه دانشجو یا مدرسه ای دارنو می کنه... اما انگار کسی به فکر بچه های مامان بنده نیست... وقتی می دونن من امتحان دارم و پروژه و همه هم می دونن رشته ام عملیه و کار زیاد و خلاصه سال اخر و این حرفا... خب مراعات حال بنده رو کنن هم بد نیست والا... اینه که وقتی یکی از اقوام زنگ زد و خواست بیاد بنده به قدری کفری شدم که با عصبانیت شدید به مامان بیچاره گفتم نمی شد حالا جواب ندیدددددد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟( بعدش ازش کلی عذر خواستم هااااااااااا ولی توی اون لحظه واقعا کفری شدم...) 

خلاصهههههههههههههههه آخرش هم من مجبور به اسباب کشی شدم و الان با اینکه مهمون ها منزل ما هستن بنده هنوز پای مبارکمو خدمتشون نذاشتم که بگم سلام... 

-------------------------------------------------------------- 

نتیجه امروز: دنیا واقعا وقتی قشنگ میشه که درون من قشنگ باشه...

۲۹ روز دیگر...

از دیروز تصمیم گرفتم یک عدد روزشمار بذارم برای خودم... روزشمار تا روز تولدم... یه روزشمار که شاید شبیه چله نشینی جزیره باشه... یه روز شمار که دلم می خواد هر روز به یادم بیاره که دارم یکسال دیگه بزرگتر میشم... که یادم بیاره 30 روز دیگه فرصت دارم تا از یکسال گذشته استفاده کنم...

دیروز ولی به دلایل شدت فشار پروژه ها نوشتن یک عدد مقاله برای مامان گرامی فرصت نشد بنویسم... اما ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه ست منم از امروز شروع کردم... 

هنوز نمی دونم چی قراره بنویسم... شاید خاطرات روزانه... شاید تجربه های جدید... شاید درس های جدید... و شاید خیلی چیزهای دیگه... فقط یه چیزو می دونم اونم اینه که دلم می خواد 30 روز خاص داشته باشم... 30 روز متفاوت... امیدوارم بشه که بشه... 

 ------------------------------------------------------------------------------------------------ 

امروز فهمیدم زندگی گاهی اونقدر بی ارزش میشه  که چشم هاتو می تونی به راحتی ببندی روی گذشته بعضی آدمها و بری دیدنشون و از ته دل از خدا بخوای که بهتر بشن... 

امروز فهمیدم هنوز هستند آدمهایی که دلشون اونقدر سنگیه که حاضر نیستن ببخشن گذشته بعضی هارو و حتی یه عیادت کوچیک کنن ازشون... 

امروز فهمیدم که میشه حتی اگه بدی دیدی ، خوبی کنی و بعد کلی حس خوب بیاد سراغت و حس کنی قلبت مالامال شادی شده... 

امروز فهمیدم شاد کردن دل یه آدم چندان سخت نیست، گاهی به یه بوسه کوچیک که از کلی مهر سرچشمه می گیره می تونی دل کسی رو چنان شاد کنی که اشک بیاد به چشماش... 

امروز فهمیدم میشه انسان بود اما دل رحم و مهربون...

مرا آفرید آنکه دوستم داشت...

++ اعتراف می کنم می خواستم این پستو رمزدار بذارم فقط و فقط برای خودم چون یه سری خط خطیه در نظرم و بس ، اما بعد گفتم شاید یه بچه ای از این کنار گوشه رد شد و نگاهش افتاد و درک کرد امروز منو تا تو نوجوونیش توی منجلاب تقلید فرو نره و خودش بسازه عقاید خودشو... 

یه وقت هایی هست توی زندگی که می مونم توی کارهات...می مونم توی حکمت هات... می مونم توی تحملت... می مونم توی صبوری هات... می مونم توی سکوت هات... می مونم توی آرامشت... می مونم توی دیدن و به روم نیاوردنت... می مونم توی خیلی چیزهات...  

می ترسم از روزی که تاوان زندگیمو پس بدم... می ترسم از روزی که سکوت هات بشه دنیا حرف و آوار بشه روی سرم... می ترسم از روزی که رها بشم... می ترسم از روزی که پیمانه م سر ریز بشه و من هنوز هیچ کاری نکرده باشم... می ترسم از روزی که دیگه نباشم... 

همیشه زندگی رو یک فرصت دیدم... یه فرصتی که فقط و فقط یکبار نصیبم میشه... یه فرصتی که پایانش معلوم نیست... یه فرصتی که هر لحظه ش ممکنه آخرین لحظه م باشه... یه فرصتی که به ثانیه هاش اعتباری نیست... یه فرصتی که دوست داشتم ازش بهترین بهره رو ببرم... یه فرصتی که دوست داشتم خوب باشم... یه فرصتی که دوست داشتم ته تهش افتخار کنم به خودم... 

اما نشد... تا الان که نشده... 

از خودم راضی نیستم... از راهی که رفتم راضی نیستم... از فرصت های استفاده نکرده ام راضی نیستم... از تلاش بیهوده کردنم راضی نیستم... از کارهای نکرده ام راضی نیستم... از کارهای کرده ام هم راضی نیستم... از اینکه دیگران ازم راضی هستن، راضی نیستم... از اینکه فکر می کنن خوبم، راضی نیستم... از اینکه منو اشتباه فهمیدن راضی نیستم... نشد که بشه تا الان... 

یه حرف های نگفته ای روی دلم سنگینی می کنه... یه واقعیت تلخ... یه اشتباه، که کاش نبود... یه راهی که از اولش خطا بود... یه راهی که از اولش می دونستم  غلطه... یه راهی که بیراهه بود و کاش هرگز نمی رفتم... کاش بتونم تمومش کنم... کاش بتونم فراموشش کنم... کاش بشه که این بار بشه... 

یه روزایی دلم می خواست بهت بگم... که چی؟؟... که چی که فرمان روایی می کنی؟؟... که چی که یه راه می ذاری پیش پام و بعد بهم می فهمونی خطاست؟؟... که چی که بزرگیتو به رخم می کشی؟؟... که چی که سکوت کردی وقتی که بهت نیاز دارم؟؟... که چی که رهام کردی؟؟... که چی که اشتباهاتمو نزدی توی صورتم؟؟... که چی که خدایی کردی تا من ازت بترسم و دورتر بشم ازت؟؟... که چی که بیشتر ازاینکه رفاقتتو دوست داشتنتو بهم بفهمونی، ترس از بزرگیتو بهم درس دادی؟؟... که چی که باز دستمو گرفتی؟؟... که چی................ 

جواب نصف سوالامو گرفتم این روزها... اما جواب نصف دیگه ش مونده هنوز... دیگه نمیگم که چی که... میگم کاش می شد... کاش نمی شد... میگم فهمیدمت یه جاهایی اما نفهمیدمت خیلی جاها... میگم بهت نیاز داشتم خیلی جاها... دوست داشتم همیشه... پناهم بودی اغلب... اما بد ترسوندن منو ازت... اونقدر از بزرگیت گفتن که خار شدم... اونقدر از ابهتت گفتن که ترسیدم از غضبت... اونقدر ازت گفتن و گفتن که دور شدم ازت...  

مقصر هیچ کس نیست... دنبال مقصرو بخوام بگیرم می رسه به اجداد گذشته... می رسه به نسل های قدیم و میشه داستان یک کلاغ و چهل کلاغ و آخرش من می مونم و من... منی که نشناختمت چون دیگران خواستن شناخت خودشونو بهم قالب کنن و من سادگی کردم و بچگی و پذیرفتم و تو شدی بت تموم این سال های زندگیم... 

چقدر گفتن نماز نخونی هیچ چیز زندگیت درست نیست... نماز نخونی کافر میشی میری جهنم... نماز نخونی ال میشی... نماز نخونی بل میشی... اما یه بار نگفتن یه رکعت نماز با خلوص بخونی آروم میشی... رئوف میشی... نرم میشی... ناخودآگاه خوبی رخنه می کنه توی وجودت... مهر سرچشمه می گیری ازش... یه عمر زیر بار ترس زندگی کردم... یه ترس که اگه نبود خیلی از پرده ها کنار می رفت شاید... جهنم شده بود کابوس دوران نوجوونیم.... جهنم شده بود نهایت بدی... جهنم شده بود نهایت غضب خدا... امروز فهمیدم اون جهنمی که می گفتن عمری بوده که زیر بار ترس گذروندم و هیچی ازش نفهمیدم که نفهمیدم... 

قدیمی ها یه اعتقادات خاصی دارن... اعتقاداتی که ستایش می کردم یه زمانی... اعتقاداتی که دوسش داشتم یه روزایی... اعتقاداتی که شده بودن چهارچوب زندگیم و من هیچ وقت نخواستم بزرگ ترش کنم... اما امروز که به خودم مونده... امروز که چون بزرگ شدم کاری به کارم ندارن... امروز که رها شدم... فهمیدم که اون چهارچوب از بیخ و بن مشکل داشته... اون چهارچوب صرفا تقلید بوده... اون چهارچوب ذهنی بود و امروز که ذهنم خسته ست چهارچوب زندگی و اعتقداتم هم خسته و کم رنگ شده... امروز که حس می کنم نا راضی ام انگار تموم گذشته ام پوچ بوده... تمام راز و نیازهام سبک بوده... سبک بوده که من امروز قلبم سنگینه... 

...موندم بین هزاران هزار فکر ناجور و جورواجور و بدجور و جور... 

 

+ امروز احساسم بهم میگه: « مرا آفرید آنکه دوستم داشت... » 

تشکر نوشت: مرسی جزیره جان بابت هدر زمستونیم

 

یادگاری نوشت: این روزها خونه ی دایی بنده مراسم روضه هست و خلاصه بنده دیروز موهبتی نصیبم شد و رفتم... مامان بنده یه عدد دخترعمو داره که از نظر من محشرههههههههههه... این خانوم در سن نزدیک به 60 سال شبیه 40 ساله ها به نظر می رسه از بس که شاده و شوخ  و سرحال ماشالا بزنم به تخته( چشمم شور نیست ولی کاره دیگه یهو دیدی خدایی نکرده...شد و اینا) ایشون قبلا پرستار بیمارستان بودن و الان حدود 5 ساله که بازنشسته شدن و خلاصه نوه و عروس و دوماد دارن ماشالاه به قدر کفایت... اما دلیل اینکه چرا اینارو گفتم اینه که: 

ایشون بعد از عمری کار توی بیمارستان و کسب سواد پزشکی تصمیم گرفتن در مجالس روضه به عنوان سخنران شرکت کنندبنده وقتی ایشونو دیروز دیدم دقیقا بهت زده بودم و به این شکلاما بعدش که سخنرانیش تموم شد من شدم اینازبس که خوشم اومد و کلا عاشقش شدم دیگه اساسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی... حالا بگم از سخنرانی این خانوم ژیگول و دوست داشتنی که در مورد مسایل پزشکی و تکنیک های داشتن جسمی سالم بود... 

بلهههههههههههههههههه تعجب نکنید در مجلس روضه حدود 20 دقیقه ایشون تدریس مسایل پزشکی می کردنو عقیده شون بر اینه که برای داشتن یک روح سالم و شاداب و با نشاط باید یک جسم سالم و شاداب و بانشاط داشت، بماند که چقدر دل مردمو شاد کردن و از تجاربشون در بیمارستان تعریف کردن و روحیه ای وصف نشدنی به مجلس دادن... ناگفته نماند سواد معنوی و دینی ایشون هم بسیار بسیارزیادهست و خلاصه منبعی غنی ست برای خودش... اما چیزی که منو تا این حد جذبش کرد، روحیه ی بی نهایتش بود، روحیه ای که از من 22 ساله هم بیشتر بود و به قول مامان این ص خانوم از قدیم به گوله نمک معروف بوده ایشون انصافا در زندگی و تربیت فرزندان هم بسیار موفق بودن و کلی پزشک ماهر و حاذق و خیر و فهمیده روانه جامعه کرده اند 

گفتم بگم شاید که مانیز رستگار شویم... 

ختم کلام...