ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

زندگی شادی نیست، شاد کردن است...

قبل از هر خداحافظی خوب فکرهایت را کن 

راه برگشتن دوباره ات همیشه  

هموار نیست... 

 

دلم می خواد این جمله رو قاب کنم که همیشه جلوی چشم هام باشه... 

 

زمانی که بچه بودم، مادرم هرشب برای خانواده شام تهیه می کرد. یک شب را خوب به یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی شام ساده ای تهیه کرده بود. آن شب مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ و سوسیس و نان تست بسیار سوخته ای، جلوی پذرم گذاشت و من منتظر برخورد پدرم بودم. 

اما در آن لحظه پدرم دستش را به طرف آنها دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم را در مدرسه چگونه گذرانده ام. خاطرم نیست چه جوابی به پدرم دادم اما کاملا یادم هست که اورا تماشا می کردم که داشت کره و ژله را روی نان های سوخته می مالید و لقمه لقمه ی آنها را می خورد. 

وقتی از سر میز بلند شدم شنیدم که مادرم بابات سوختگی نان ها از پدرم عذرخواهی کرد، اما پدرم گفت: « اوه عزیزم، من عاشق تست های خیلی برشته هستم...» 

همان شب وقتی که برای شب بخیر گفتن پدرم را بوسیدم از او پرسیدم که آیا او واقعا تست های سوخته را دوست دارد؟؟؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: 

مادر تو امروز روز سختی را گذرانده و خیلی خسته ست. بعلاوه نان سوخته هرگز کسی را نمی کشد. 

 پ.ن: داستان از کتاب «ز مثل زندگی» نوشته ی مسعود لعلی هست، بازم مرسی کیانا جان 

از دل نوشت: خوشحالم که دقیقا وقتی که به کمک نیاز داری درهای زیادی برات باز میشه، مثل به چشم خوردن این داستان، مثل عبارت دوستت دارمی که لابلای نت های لپ تاپت عزیزی به یادگار گذاشته، مثل دلی که هرلحظه دلتنگ تر میشه و نشون میده جدایی ممکن نیست، مثل صبری که هنوزم لبریز نشده و جا داره... 

دیشب حال و هوای بدی داشتم، مثل حال و هوای تمام این چند روز گذشته اما وقتی اون نوشته ی کوچیکو لابلای نت ها دیدم دلم لرزید... 

وقتی اون داستانو خوندم ته دلم خالی شد که چرا من نتونستم گذشت کنم از اشتباهی که به عمد نبوده و منو هم نمی کشته و می تونست لحظه های بهتری رو بسازه حتی... 

وقتی دلم باهر عبارت برو، می رم، نمیشه موند، نمی تونم ببخشم، بمون، دوست دارم و... تنگ تر و تنگ تر شد... 

فهمیدم گذشتن از بعضی افرادی که توی زندگیت مهمن و عزیز راحت نیست، ولی گذشت کردن از خطایی که عمدی نبوده راحته و کام هردوتونو می تونه بعدش شیرین بکنه حسابی، همونجاست که با خودت می گی: راست گفت هرکه گفت خوشبختی دست یافتنی نیست، ساختنی ست...

بزن زیر گریه چشات تر بشه...

دندان قروچه می کنند و عذابم می دهند 

خاطراتی که  

سخت چسبیده اند کنج دلم... 

و قلبم نا جوانمردانه تیر می کشد 

از بدعهدی ایامی که  

تلخی کامش را به رخم می کشد این روزها... 

و نامردمانی که زخم زبانشان تیشه به ریشه ی هستی ام می زند... 

و خود بی خودم که اینچنین ملعبه ی دست روزگار شدم...

و دنیا چقدر جای تنگی می شود برایت وقتی 

بغض هایت  

مثل سایه هرجا که می روی همراهیت می کنند...

 

قاصدکــــــــــــ نوشتــــــــــــ

ز مثل زندگی...

دستانم گره خورده اند ، در پیچ و خم های موهایم 

اشک ها آذیت بسته اند ، بر رخ چشم هایم 

روبه پایین خم شده است ، منحنی لب هایم 

و می اندیشم به سخت جانی ِ انسان  

و به ماندگاری ِ خاطرات 

و شاید به تلخی ِ بعضی حرف ها 

و به وضوح به گوش می رسد صدای شکستن دلم...  

و می نگرم به چرخش سکه ی روزگار 

و با سرانگشت معرفت لمس می کنم 

تمام گهی زین به پشت و گهی پشت به زین بودن ها را 

و تمام تیره بودن های بعضی روزهای آفتابی را  

شب های تیره ی روشنم آرزوست شاید... 

 

پ.ن: خیلی وقت بود اینجوری ننوشته بودم، بعضی اتفاقات باعث میشه روحت تلنگری بخوره و شاید نتیجه ش بشه این...  

درد دل نوشت: گاهی اوقات با خودم میگم کاش هیچ وقت نذارم کسی اونقدر توی زندگیم نقشش پررنگ بشه که محو کردنش بخواد اذیتم کنه، ولی بدبختی اینجاست که وقت عمل یادم میره تموم تصمیمات زندگیم و نتیجه ش میشه خراب شدن تموم روزهای خوبی که می تونم داشته باشم و ازم گرفته میشه... مقصرهم فقط خود خودمم...  

کتاب باربارا دی آنجلیسو می خونم که برای راز اول نوشته: «چه کسی شادی های مرا دزدیده است...؟!» و جوابش فقط می رسه به خودمون... به خودمون که اگه درست انتخاب کنیم و درست تصمیم بگیریم تیره نمی شن روزهای آفتابیمون... 

دلم می خواد برگردم به دقیقا یک سال و سه ماه و دو روز پیش و تصمیمو عوض کنم... 

نمیشه ولی ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه ست... هنوزم میشه یه تصمیم اشتباهو درستش کرد... هنوزم دیر نشده...   

 برای دوست نوشت: کیاناجان مرسی بابت کتابی که بهم هدیه دادی، جزء اون دسته از کتاب هایی هست که حقیقتا دوسش دارم و بارها و بارها مطالبشو خوندم... 

اینم یه داستان از کتاب: 

خردمندی با جمعی سخن می راند. لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری خندیدند. 

خرمند مجددا لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. 

او لبخندی زد و گفت: « وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای بخندید پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسائل بغرنج و خاطرات نامطلوب گذشته ادامه می دهید؟!» 

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید...  

وقتی عصبانی هستید مواظب حرف زدنتان باشید، عصبانیت شما فروکش خواهد کرد ولی حرف هایتان برای همیشه باقی می ماند... 

شازده کوچولو می گفت :
گل من گاهـــــی بداخلاق و کـــــم حوصله و مغرور بود...
امـــــا...ماندنــــــی بود ،
این بودنش بود که او را تبـــــدیل به " گـــــل_ من "کرده...