حالا که نیستی و بغض گلومو گرفته
چه جوری بشکنمش...؟!
عذابم میده این جاه خالی
ضجرم میده این خاطراتو
فکرم بی تو داغون و خسته ست
کاش بره از یادم اون صداتو
عذابم میده...
پ.ن: شاید امروز شروعی باشد برای پایان قصه ای که با هزاران لبخند شروع شد و با هزاران دانه ی اشک به پایان رسید...
پ.ن2: آدم است دیگر... دلش می گیرد گاه گاهی... می شکند... کمر خم می کند... اقرار می کند کم آورده است... روز گار است دیگر... ناملایمات دارد... درد دارد... آدمند دیگر... دل می شکنند... به بازیت می گیرند... آدمم دیگر... خسته شده ام... همین
به قول شازده کوچولو: وقتی چیزی رو اهلی می کنی یعنی که تو مسئول اونی... هرکس مسئول چیزی ست که اهلیش کرده است... اما آدمها فرق دارند... با دروغ هایشان اهلیت می کنند و مسئول علایق باطلشان را بر گردن روزگار می اندازند... آدمند دیگر
شاید شاید شاید
ولی نیست
اگه هم باشه هر پایانی شروع دوباره ای داره
آره هرپایانی شروع دوباره ای داره...
اما نوعش فرق می کنه...
آدم عاقل از یک سوراخ فقط یکبار گزیده میشه نه بیشتر...