ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

۲۹ روز دیگر...

از دیروز تصمیم گرفتم یک عدد روزشمار بذارم برای خودم... روزشمار تا روز تولدم... یه روزشمار که شاید شبیه چله نشینی جزیره باشه... یه روز شمار که دلم می خواد هر روز به یادم بیاره که دارم یکسال دیگه بزرگتر میشم... که یادم بیاره 30 روز دیگه فرصت دارم تا از یکسال گذشته استفاده کنم...

دیروز ولی به دلایل شدت فشار پروژه ها نوشتن یک عدد مقاله برای مامان گرامی فرصت نشد بنویسم... اما ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه ست منم از امروز شروع کردم... 

هنوز نمی دونم چی قراره بنویسم... شاید خاطرات روزانه... شاید تجربه های جدید... شاید درس های جدید... و شاید خیلی چیزهای دیگه... فقط یه چیزو می دونم اونم اینه که دلم می خواد 30 روز خاص داشته باشم... 30 روز متفاوت... امیدوارم بشه که بشه... 

 ------------------------------------------------------------------------------------------------ 

امروز فهمیدم زندگی گاهی اونقدر بی ارزش میشه  که چشم هاتو می تونی به راحتی ببندی روی گذشته بعضی آدمها و بری دیدنشون و از ته دل از خدا بخوای که بهتر بشن... 

امروز فهمیدم هنوز هستند آدمهایی که دلشون اونقدر سنگیه که حاضر نیستن ببخشن گذشته بعضی هارو و حتی یه عیادت کوچیک کنن ازشون... 

امروز فهمیدم که میشه حتی اگه بدی دیدی ، خوبی کنی و بعد کلی حس خوب بیاد سراغت و حس کنی قلبت مالامال شادی شده... 

امروز فهمیدم شاد کردن دل یه آدم چندان سخت نیست، گاهی به یه بوسه کوچیک که از کلی مهر سرچشمه می گیره می تونی دل کسی رو چنان شاد کنی که اشک بیاد به چشماش... 

امروز فهمیدم میشه انسان بود اما دل رحم و مهربون...

نظرات 3 + ارسال نظر
جزیره چهارشنبه 28 دی 1390 ساعت 18:55

عزیزمی شما

اونوخت ببخشید منظور خاصی داشتی در مورد روز تولدت؟نه خب میخام بدونم چرا گفتی؟شاید من یادم میرفت انشاللهحالا باز هم من تمام تلاشمو میکنم که یادم بره کِی تولدته


قربونت برم

نه من منظور خاصی نداشتم اصلنشم

ولی تو از یادآوریش منظور خاصی داشتی آیا؟


تولدم یادت نمیره مطمئن باش
روزی صدبار بهت یادآوری میکنم

سحر پنج‌شنبه 29 دی 1390 ساعت 19:30 http://acnc.mihanblog.com/

چه جالب ..معمولا نزدیک عید که میشه همه یاد این چیزا میافتن ...یعنی که میخوان کارای یک سال رو تو چند روز تموم کنن ..کارای که حتی نمیدونیم چه کارایی ..راست گفتی ..به خودمون آوردی بااین متن ...
راستی امروز منم هم فهمیدم چه آدمای خوب ومهربونی هنوز هستند ..


اوهوم معمولا نزدیک عیدها حال و هوای همه عوض میشه
ولی خب من امسال برای اولین بار یک ماه مونده به روز تولدم حال و هوام عوض شد

من فقط چون دارم یک سال دیگه بزرگ میشم... دلم می خواد از روزای آخر 22 سالگیم خاطرات خوب داشته باشم... و 22 سالگی رو خوب تموم کنم و وارد 23 بشم...



خوبی رو باورکن همه دوست دارن سحر جون... فقط حیف که گاهی یادمون میره میشه چقدر خوب بود

لیدوما جمعه 30 دی 1390 ساعت 13:24

میشه بگی چی شده که اینهمه چیزای خوب فهمیدی؟!


هیچ چیز خاصی نشده
فقط نگاهم رو که دقیق تر کردم دیدم این چیزا رو بهتر میشه دید

یه قسمتش هم که مربوط به عیادت از یکی از اقوام میشه که متاسفانه بیماره و مدتی بیمارستان بود و با وجود داشتن 8 بچه فقط 2 تا از بچه هاش بهش سر می زنن و من دلم گرفت به شدت...
وقتی با دیدن کسانیکه ملاقاتش میرفتن اونقدر خوشحال میشد فهمیدم که دنیا بی ارزشه...
بی ارزش تر از اینکه بخواد به خاطر یه کینه قدیمی دل کسی رو شکست...

همین دیگه لیدوما جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد