ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

مرا آفرید آنکه دوستم داشت...

++ اعتراف می کنم می خواستم این پستو رمزدار بذارم فقط و فقط برای خودم چون یه سری خط خطیه در نظرم و بس ، اما بعد گفتم شاید یه بچه ای از این کنار گوشه رد شد و نگاهش افتاد و درک کرد امروز منو تا تو نوجوونیش توی منجلاب تقلید فرو نره و خودش بسازه عقاید خودشو... 

یه وقت هایی هست توی زندگی که می مونم توی کارهات...می مونم توی حکمت هات... می مونم توی تحملت... می مونم توی صبوری هات... می مونم توی سکوت هات... می مونم توی آرامشت... می مونم توی دیدن و به روم نیاوردنت... می مونم توی خیلی چیزهات...  

می ترسم از روزی که تاوان زندگیمو پس بدم... می ترسم از روزی که سکوت هات بشه دنیا حرف و آوار بشه روی سرم... می ترسم از روزی که رها بشم... می ترسم از روزی که پیمانه م سر ریز بشه و من هنوز هیچ کاری نکرده باشم... می ترسم از روزی که دیگه نباشم... 

همیشه زندگی رو یک فرصت دیدم... یه فرصتی که فقط و فقط یکبار نصیبم میشه... یه فرصتی که پایانش معلوم نیست... یه فرصتی که هر لحظه ش ممکنه آخرین لحظه م باشه... یه فرصتی که به ثانیه هاش اعتباری نیست... یه فرصتی که دوست داشتم ازش بهترین بهره رو ببرم... یه فرصتی که دوست داشتم خوب باشم... یه فرصتی که دوست داشتم ته تهش افتخار کنم به خودم... 

اما نشد... تا الان که نشده... 

از خودم راضی نیستم... از راهی که رفتم راضی نیستم... از فرصت های استفاده نکرده ام راضی نیستم... از تلاش بیهوده کردنم راضی نیستم... از کارهای نکرده ام راضی نیستم... از کارهای کرده ام هم راضی نیستم... از اینکه دیگران ازم راضی هستن، راضی نیستم... از اینکه فکر می کنن خوبم، راضی نیستم... از اینکه منو اشتباه فهمیدن راضی نیستم... نشد که بشه تا الان... 

یه حرف های نگفته ای روی دلم سنگینی می کنه... یه واقعیت تلخ... یه اشتباه، که کاش نبود... یه راهی که از اولش خطا بود... یه راهی که از اولش می دونستم  غلطه... یه راهی که بیراهه بود و کاش هرگز نمی رفتم... کاش بتونم تمومش کنم... کاش بتونم فراموشش کنم... کاش بشه که این بار بشه... 

یه روزایی دلم می خواست بهت بگم... که چی؟؟... که چی که فرمان روایی می کنی؟؟... که چی که یه راه می ذاری پیش پام و بعد بهم می فهمونی خطاست؟؟... که چی که بزرگیتو به رخم می کشی؟؟... که چی که سکوت کردی وقتی که بهت نیاز دارم؟؟... که چی که رهام کردی؟؟... که چی که اشتباهاتمو نزدی توی صورتم؟؟... که چی که خدایی کردی تا من ازت بترسم و دورتر بشم ازت؟؟... که چی که بیشتر ازاینکه رفاقتتو دوست داشتنتو بهم بفهمونی، ترس از بزرگیتو بهم درس دادی؟؟... که چی که باز دستمو گرفتی؟؟... که چی................ 

جواب نصف سوالامو گرفتم این روزها... اما جواب نصف دیگه ش مونده هنوز... دیگه نمیگم که چی که... میگم کاش می شد... کاش نمی شد... میگم فهمیدمت یه جاهایی اما نفهمیدمت خیلی جاها... میگم بهت نیاز داشتم خیلی جاها... دوست داشتم همیشه... پناهم بودی اغلب... اما بد ترسوندن منو ازت... اونقدر از بزرگیت گفتن که خار شدم... اونقدر از ابهتت گفتن که ترسیدم از غضبت... اونقدر ازت گفتن و گفتن که دور شدم ازت...  

مقصر هیچ کس نیست... دنبال مقصرو بخوام بگیرم می رسه به اجداد گذشته... می رسه به نسل های قدیم و میشه داستان یک کلاغ و چهل کلاغ و آخرش من می مونم و من... منی که نشناختمت چون دیگران خواستن شناخت خودشونو بهم قالب کنن و من سادگی کردم و بچگی و پذیرفتم و تو شدی بت تموم این سال های زندگیم... 

چقدر گفتن نماز نخونی هیچ چیز زندگیت درست نیست... نماز نخونی کافر میشی میری جهنم... نماز نخونی ال میشی... نماز نخونی بل میشی... اما یه بار نگفتن یه رکعت نماز با خلوص بخونی آروم میشی... رئوف میشی... نرم میشی... ناخودآگاه خوبی رخنه می کنه توی وجودت... مهر سرچشمه می گیری ازش... یه عمر زیر بار ترس زندگی کردم... یه ترس که اگه نبود خیلی از پرده ها کنار می رفت شاید... جهنم شده بود کابوس دوران نوجوونیم.... جهنم شده بود نهایت بدی... جهنم شده بود نهایت غضب خدا... امروز فهمیدم اون جهنمی که می گفتن عمری بوده که زیر بار ترس گذروندم و هیچی ازش نفهمیدم که نفهمیدم... 

قدیمی ها یه اعتقادات خاصی دارن... اعتقاداتی که ستایش می کردم یه زمانی... اعتقاداتی که دوسش داشتم یه روزایی... اعتقاداتی که شده بودن چهارچوب زندگیم و من هیچ وقت نخواستم بزرگ ترش کنم... اما امروز که به خودم مونده... امروز که چون بزرگ شدم کاری به کارم ندارن... امروز که رها شدم... فهمیدم که اون چهارچوب از بیخ و بن مشکل داشته... اون چهارچوب صرفا تقلید بوده... اون چهارچوب ذهنی بود و امروز که ذهنم خسته ست چهارچوب زندگی و اعتقداتم هم خسته و کم رنگ شده... امروز که حس می کنم نا راضی ام انگار تموم گذشته ام پوچ بوده... تمام راز و نیازهام سبک بوده... سبک بوده که من امروز قلبم سنگینه... 

...موندم بین هزاران هزار فکر ناجور و جورواجور و بدجور و جور... 

 

+ امروز احساسم بهم میگه: « مرا آفرید آنکه دوستم داشت... » 

تشکر نوشت: مرسی جزیره جان بابت هدر زمستونیم

 

یادگاری نوشت: این روزها خونه ی دایی بنده مراسم روضه هست و خلاصه بنده دیروز موهبتی نصیبم شد و رفتم... مامان بنده یه عدد دخترعمو داره که از نظر من محشرههههههههههه... این خانوم در سن نزدیک به 60 سال شبیه 40 ساله ها به نظر می رسه از بس که شاده و شوخ  و سرحال ماشالا بزنم به تخته( چشمم شور نیست ولی کاره دیگه یهو دیدی خدایی نکرده...شد و اینا) ایشون قبلا پرستار بیمارستان بودن و الان حدود 5 ساله که بازنشسته شدن و خلاصه نوه و عروس و دوماد دارن ماشالاه به قدر کفایت... اما دلیل اینکه چرا اینارو گفتم اینه که: 

ایشون بعد از عمری کار توی بیمارستان و کسب سواد پزشکی تصمیم گرفتن در مجالس روضه به عنوان سخنران شرکت کنندبنده وقتی ایشونو دیروز دیدم دقیقا بهت زده بودم و به این شکلاما بعدش که سخنرانیش تموم شد من شدم اینازبس که خوشم اومد و کلا عاشقش شدم دیگه اساسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی... حالا بگم از سخنرانی این خانوم ژیگول و دوست داشتنی که در مورد مسایل پزشکی و تکنیک های داشتن جسمی سالم بود... 

بلهههههههههههههههههه تعجب نکنید در مجلس روضه حدود 20 دقیقه ایشون تدریس مسایل پزشکی می کردنو عقیده شون بر اینه که برای داشتن یک روح سالم و شاداب و با نشاط باید یک جسم سالم و شاداب و بانشاط داشت، بماند که چقدر دل مردمو شاد کردن و از تجاربشون در بیمارستان تعریف کردن و روحیه ای وصف نشدنی به مجلس دادن... ناگفته نماند سواد معنوی و دینی ایشون هم بسیار بسیارزیادهست و خلاصه منبعی غنی ست برای خودش... اما چیزی که منو تا این حد جذبش کرد، روحیه ی بی نهایتش بود، روحیه ای که از من 22 ساله هم بیشتر بود و به قول مامان این ص خانوم از قدیم به گوله نمک معروف بوده ایشون انصافا در زندگی و تربیت فرزندان هم بسیار موفق بودن و کلی پزشک ماهر و حاذق و خیر و فهمیده روانه جامعه کرده اند 

گفتم بگم شاید که مانیز رستگار شویم... 

ختم کلام... 

نظرات 9 + ارسال نظر
جزیره جمعه 23 دی 1390 ساعت 17:19

الان تو مطمئنی چشت شور نیست؟!

الان منظور خاصی داشتی؟!

جزیره جمعه 23 دی 1390 ساعت 21:01

من حوصله درس خوندن ندارم. کیو باید ببینم؟

منو ببین عزیزم
منم حوصله ندارم
اصلا گور بابای زمانی و امتحانش

نگار جمعه 23 دی 1390 ساعت 21:47

مممممم....قصه همیشه تکرار جوونای این روزا...
البته من زودتر به این نتیجه رسیدم.همون موقعها که هنوز تو و جزی این احساسو نداشتین.
حدس زده بودم مشکل از کجاس ولی خب مطمئن نبودم!

میدونی چیه؟درد که نه ولی سوالای هممون شبیه همه.مطمئن باش این حرفایی که زدی حرفای همه س.من به اندازه موهای سر خودمو خونواده م بلاگ و پلاس و فیس بوک و گودر رو خوندم و هنوزم دارم میخونم و مشکل همه همینه.گیر کردیم انگار.خسته شدیم از حرفایی که تا الان شنیدیم و ترسی که توو دلمون انداختن.بزرگ شدیم با همین چیزا.

اصن چی گفتم.قاطی کردم.این روزا گیج میزنم نمیدونم چرا.انشالله که متوجه شده باشی.



فهمیدم چی می گی نگار جونم
از این ترسه متنفرم هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خیلی مسخره بود به نظرم که به یه بچه 9 ساله گفتن اگه نماز نخونی خدا دوست نداره و میری تو جهنم
باورت بشه وقتی یادم میاد چقدر از اینکه خدا دوسم نداشته باشه وقتی بچه بودم در عذاب بودم و از ترس نماز می خوندم
الانم وقتی می بینم کسی داره این حرفارو به بچه ش میزنه هاااا دلم می خواد برم بگم غلط می کنی اصلا که از خدا فقط ترس از جهنمشو به بچه ت می فهمونی

به نظرم ترفند مسخره ای بود برای کشیدن بچه ها سمت نماز و عبادات دینی...

همون بچه ها میشن امروز ما، با یه کوله بار حس دوری، با یه کوله بار حس پوچی، با یه کوله بار حس گناهکار بودن...

یادمه هروقت نمازم قضا میشد اونقدر غصه می خوردم وفکر می کردم واقعا دنیا به آخر رسیده و منو دیگه کسی دوست نداره و من باید بسوزم توی آتیش جهنم...
ازبس جهنم جهنم کردن قبحش ریخته انگار...

nazgol شنبه 24 دی 1390 ساعت 14:33 http://khoneyenazgol.blogfa.com

سلام شریفه جان..
چقد حرفات صادقانه بود..به دل نشست ..کلآ همیشه به ما عکسش رو میگفتن همیشه طرف بدش رو توضیح میدادن بخصوص همین اسلام و نماز رو که خودت خوب گفتی ..
عجب روضه خونه بانمکیه ایشون

سلام نازگل جان
چی بگم والاااااااااااااااااا
امیدوارم لااقل حالا که من فهمیدم مشکل کجا بوده لااقل به نسل های بعد خودم که باهام درارتباطن بتونم کمک کنم...

بلههههههههههههههههههههههه البته روضه خون نبودااااااااااا
سخنران بود خیلی هم متفاوت بود با سخنران هایی که من تا به حال ددیده بودم و خیلی هم خوشم اومد ازش چون انصافا فهمیده بود و می دونست چی می خواد...

کیانا شنبه 24 دی 1390 ساعت 19:38

باورت میشه بگم منم تمام امروزو به اینا فک کردم؟؟؟؟

بهله که باورم میشه کیاناااااااااااا جاااااااااااااااااااااان
باورت میشه من قبلا از فکر کردن به ایناهم می ترسیدم؟
اما الان خوشحالم که ؟آزادانه فکر می کنم

نگار یکشنبه 25 دی 1390 ساعت 16:47

آخـــــــــــــیش آره منظورم همین بود.پس درست متوجه شدم.تو جزی از همین زده شدید به نوعی!
انگار خدا فقط جهنم داره!
اصن من خدارو یه جور دیگه شناختم.ینی رفتم دنبالش و فهمیدم اصن اینی نیس که بقیه میگن!
توی دین مسیح خدا فقط گفته میبخشم و بهشت بهت میدم.توی دین یهود هم همینطور.خوندم درموردشون که دارم میگم!
ینی اونا رو که میخونی حال میکنی!پیش خودت میگی خدای هممون که یکیه پس چرا جهنم و عذابش گیر ما میاد!!
خواهر من معلم پیش دبستانیاس.اصلا اینجوری به بچه هاش نمیگه.فقط میگه خدا دوستون داره و اتفاقا میرید بهشت!
ولی خب باز میرن توو خونواده و از جهنم میشنون!و آخرش میشن یکی مثه ما!

خودت برو دنبالش!


آره عزیزم معلومه که فهمیدم
بابا من یک عدد بهمنی باهوشممممممممممممممممممم هاااااا

چی بگم والا نگارجان
خیلی دوست دارم مطالعه کنم خیلی زیادددددددد ولی مدتیه حوصله کتاب خوندن ندارم
منی که عاشق خوندن رمان بودم الان حتی حوصله خوندن اونم ندارم
انگار از خوندن زده شدم یه جورایی

الان بیشتر دنبال اینم که اول اینو رفع کنم

ولی باید خودم برم دنبالش حتما
البته الان وضع بهتره حس می کنم
ولی خب حرفای قدیمی منو در نظر خودم کوچیک کرده متاسفانه....

ماما مهربون دوشنبه 26 دی 1390 ساعت 12:21 http://midwife40.blogfa.com

سلام خانومی.شرمنده دیر به دیر سر میزنم.درگیر امتحانام.تموم که شد بهت سر میزنم

سلام عزیزم
این حرفا چیه شرمندگی چرا آخه
من اگه سر میزنم برای استفاده از مطالب وبلاگتون و خلاصه جویای احوال دوستان بودنه
سالم و سرحال باشید سرهم نزدید فدای سرتون

ایشالا که موفق باشی و امتحانات هم خوب خوب بگذره عزیزم

ری را سه‌شنبه 27 دی 1390 ساعت 08:40 http://narenjestaan.persianblog.ir

عزیزم حرف دلت خیلی شبیه چیزایی بود که مدتها منم دلم می خواست بنویسم ولی حس می کردم هیچکس نمی فهمه چی می گم
کار خوبی کردی نوشتی و توی این حال و هواها فکر نکن تنهایی

والا ری را جان منم دلم می خواست حرفام سربسته باشه
و جرات نوشتن نداشتم
ولی برای اولین بار دلم خواست توی خودش نریزه و تخلیه بشه و انصافا بعدش حس کردم سبک شدم


و چقدر بده که با این پست اکثر دوستام موافق بودن، این یعنی اکثرما دچار این بحرانیم و اصلا خوب نیست...

لیدوما جمعه 30 دی 1390 ساعت 13:22 http://azda.mihnbalog.com

ماشالا چقدر زرنگی تو؟! اصلا فکر نمی کردم اینهمه پست جدید اینجا ببینم خوش به حالت چقدر حرف داری...
حرف دل منم حرف توئه...یادم میفته یه اینش شعر
خدایا فاصله ات تا من خودت گفتی که کوتاهه
از اینجا که من ایستادم چقدر تا آسمون راهه


والا لیدوما جان حرف که زیاده ولی غالبش نگفتنیه
خوشحالم که سورپرایز شدی عزیزم

با شعرت موافق موافقم
از اینجا که من ایستادم
چقدر تا آسمون راهه......................

نمیدونم چی باید گفت...
راهش به دل رو شاید باید سنجید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد