ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

در آستانه فارغ التحصیلی نوشت...

یه وقت هایی هست توی زندگی که یه حس خاصب به ادم دست میده، یه حس عجیب، امشب داشتم فکر میکردم به گذشته، به دوره دبستان، به دوره راهنمایی، به دبیرستان، پیش دانشگاهی و دانشگاه... همه رو مرور کردم... 

بچه ی اول بودم، یه مامان فرهنگی و یه بابای کارمند، با مدرسه غریبه نبودم چون از وقتی یادم میاد مهد بودم، حتی مثل خیلی ها که خاطرات اول دبستانشون یادشونه من یادم نیست هیچی، حتی اسم معلمم هم یادم نیست نمیدونم ایراد از ذهن منه یا اینکه چون خاطره ی جالب و خاصی نبوده یادم نمونده... 

ولی خوب یادمه که با خیلی ها فرق داشتم، بزرگ تر بودم انگاری، از وقتی یادم میاد متکی به خودم بودم، از سرویس که پیاده میشدم تا خونه ی مامان بزرگ اینا تنهایی میرفتم، یک بچه ی هفت ساله بودم فقط  

بابا و مامان منو زیادبزرگ فرض کرده بودن، شاید همین اتفاقا بوده که باعث شده بچگی نکنم، همیشه مودب باشم چون مامانم معلمه، شیطونی نکنم و آروم باشم چون بابابزرگ حوصله نداره، بزرگ باشم و اذیت نکنم چون مامان و بابا سرکار هستن و وقتی میان خسته ان و میخوان استراحت کنن و خلاصه هرچی فکر میکنم از کودکیم خاطره ی خاصی ندارم جز مادربزرگی که هنوزم عاشقشم و کمبودشو حس میکنم... 

رسیدم به راهنمایی، همیشه دوس داشتم مامانم معلمم باشه ولی مامان حتی اسم منو توی مدرسه ای که خودش بود ننوشت، بعد از دوسال که سوم راهنمایی بودم و مدرسه قبلی بسته شد مامان مجبور شد منو بذاره مدرسه ی خودش، خوشحالم بودم که معلم منه چون دبیر سوم راهنمایی بود، اما خوشحالیم دووم نیاوردم وقتی دیدم دبیر ادبیاتم دوست مامانه و مامان پایه ی دوم راهنمایی رو قراره تدریس کنه به میل خودش... 

دوره ی راهنمایی هم با تموم بد و خوب هاش گذشت تا رسیدم به دبیرستان، بهترین مقطع سنی من بوده برخلاف خیلی ها، توی محیطی بودم که دوسش داشتم، حتی اغلب خاطراتم مربوط به اون دوره ست، دوستایی که دوسشون داشتم زیاد... 

رسیدم به پیش دانشگاهی، مقطعی که شاید سخت ترین دوره زندگیم بود، بیماری مامان، مراقبت ازش، مراقبت از برادر کوچیکم، خونه داری و خلاصه اگه وقتی هم می موند درس خوندن برای کنکور... 

آرزوهام بزرگ بود، برای رسیدن بهش انصافا تلاش کردم اما از وسط راه شرایط زندگیمون عوض شد و من دیگه نای دویدن نداشتم، شده بودم مثل دونده ای که مسابقه رو عالی شروع میکنه ولی وسط راه زمین میخوره و تا میاد به خودش بیاد کلی از بقیه عقب افتاده، یک ماه به خاطر شرایط مامان مدرسه نرفتم، همه مخالف بودن با کارم حتی خود مامان، همه انتظار داشتن من بهترین دانشگاه قبول بشم، بهارین رشته، توقعشون زیاد نبود با توجه به سابقه تحصیلیم ولی نشد که بشه... 

وقتی نتایج کنکور اومد گفتم انتخاب رشته نمیکنم، بابا کلی باهام حرف زد که نکن این کارو، خیلی های دیگه باهام حرف و زدن و من به شرط اینکه دوباره بخونم برای کنکور قبول کردم انتخاب رشته کنم و مرخصی تحصیلی بگیرم، اما روی سکه وقتی برگشت که معماری قبول شدم، رشته ای که همه میگفتن قبول نمیشم، اونم دانشگاه دولتی و از نوع نسبتا خوبش( اینم به خاطر جزیره)... 

دوره ی دانشگاه باهمه فراز و نشیب هاش گذشت و امشب به این نقطه رسیدم که فقط یک ترم تا فارغ التحصیلی فاصله دارم و علی رغم میلم برای ادامه اونقدر خسته ام از 16 سال درس خوندن و زحمت کشیدن که دلم میخواد یک سال تمام استراحت کنم... 

توی این 16 سال زندگیم بارها و بارها رنگ عوض کرده، اما آرزوهام و علایقم تغییری نکرده، هنوزم عاشق رشته هنرم، هنوزم عاشق آشپزی ام از نوع مدرنش, هنوزم عاشق طراحی لباسم، هنوزم عاشق هنرم......................................... 

 

پ.ن: ننوشتم که اگه حوصله دارید یا ندارید بخونید یا نخونید، نوشتم برای دل خودم، نوشتم که یادم بیاد خاطراتم... 

درس نوشت: همیشه دوست داشتم کار کنم بیرون از خونه اما زندگی من به من فهموند وقتی مادر شدی بهتره که دست از کار بکشی تا بچه ات لااقل به یک سنی از رشد برسه، که خستگی هات بهش سرایت نکنه، که از کودکیش خاطرات مهدش یادش نمونه چون زیاد دوست نداشته مهدباشه 

به مامانم خسته نباشید میگم بعد از 27 سال تدریس توی آموزش و پرورش، خسته نباشید بهش میگم که تمام ایام هفته رو زحمت کشید و گچ خورد که بچه هاش رفاه داشته باشن، ممنونم ازش به خاطر اینکه گذاشت روی پای خودم بایستم  

اما دلم میخواد بهش بگم خستگی هاشو دوست نداشتم...هر روز هفته سرکار بودنشو دوست نداشتم...منو بزرگ فرض کردن هاشو دوست نداشتم... 

الان که روزای بیکاریش بیشتره خوشحالم... نفس میکشم... خونه بودنو دوست دارم چون مامان کنارمه... چون باهم حرف میزنیم... 

بی انصافیه اگه به خاطر گذشته ای که برای من تلاش کرده و نبوده کنارم ازش دلخور باشم وبی انصافیه اگه نگم عاشقشم... 

تشویش نوشت: دارم فکر میکنم بیخیال ارشد معماری بشم و کنکور هنر شرکت کنم و به علاقه اصلیم برسم یا قید هنرو بزنم و ارشد معماری شرکت کنم و باز در حسرت هنر بمونم...