ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

و بهشت زیر پای مادران است...

نمی دونم چرا جدیدا دست و دلم به نوشتن به سبک قدیم نمیره اصلا... کلمات فقط رژه میرن پیش چشمهام و کلی حرف توی دلم پشت سرهم ردیف میشن... اما دقیقا وقت ثبت کردنشون همه محو میشن... جالبه ها... روزه ی سکوت گرفتم انگار... حرفم نمیاد...  

به قول قمیشی: سکوتم از رضایت نیست..دلم اهل شکایت نیست...هزار شاکی خودش داره..خودش گیره..گرفتاره.. 

قبلا ازبس حرف میزدم مامان میگفت ای خدا این دختر منو از کار و زندگی انداخت بس حرف زد... الان ولی... جالبه مامان هم ناراحته از این قضیه... بهم میگه نه ساکت باش اینجوری نه حرف بزن اونجوری ولی اگه قراره یکیش باشی، حرف بزن... مامان ِ دیگه... یه وقت هایی دلم می خواد بغلش کنم و فقط بوسش کنم ... مامان ِ دیگه... وقتی فکر میکنم شاید تا چندسال دیگه مجبور بشم ازش جدابشم و بخاطر فاصله نسبتا زیاد نشه هرهفته و هر روز دیدش یه غمی میاد میشینه ته دلم... دقیقا ته ته دلم... یه بغض غریب... مامان ِ دیگه... اولین و بزرگترین عشق زندگیمه... بهش هیچ وقت نگفتم چقدر عزیزه برام... شاید اشتباه کردم... 

دوست دارم تموم اون وقت هایی روکه با لحن خاصش میگه ... جان؟! میگم جانم؟! میگه برو خانوم همسایه رو صدا بزن بیاد ظرف هارو بشوره... و من ته دلم غنج میره برای وجود نازنینش و از ته دل می خندم و بازم تسلیم...  

دوست دارم تموم اون صبح هایی روکه خسته نمیشه از صداکردنم برای نماز و صبحانه و حاضر شدن و رفتن به دانشگاه... من فقط می خندم که ماشالااااااااا از این همه انرژی خستگی ناپذیر... مسلسل وار صدا میکنه و تا بلند نشی تسلیم نمیشه...

دوست دارم تموم اون آیت الکرسی خودن هاشو برای سلامت بودن تک تک بچه هاش... قوت دل من در تمام طول روز دعای اول وقت مامانه حقیقتا... دوست دارم تمام دل نگرانی هاشو وقتی میگه مواظب خودت باش... تند نری... رسیدی زنگ بزن و من با تک تک حرفاش فقط لبخند میزنم... آخه لذت می برم از این همه حس و عشق مادرانه ش... 

عاشق تموم اون وقت هایی هستم که از جایی میاد و از توی کیفش همیشه یه چیزی بیرون میاره که سهم خودش بوده اما نتونسته بدون ما بخوره... دوست دارم وقتی با دقت تقسیم میکنه بین ما سه تا و آخرش خودش بی نصیب می مونه... دوست دارم ببوسم دست هاشو...  

گاهی با خودم میگم یعنی منم اگه یه روز مادر بشم مثل مامانم می تونم این همه صبور باشم؟! مادر بودن واقعا سخته... واقعا... باید مادرهارو گذاشت وسط سجده کرد... سخته زن باشی، کارمند باشی، خسته باشی ولی بازهم مهر مادرانه ت غلبه کنه بر تمام مشکلاتت و عشقو چاشنی ناهار و شام خانواده ت کنی...

حیف که گاهی نمیدونم چرا... ولی توی ابراز علاقه لنگ میزنم... اونقدر لنگ که توانایی گفتن یه دوست دارم ساده روهم ندارم... ولی هروقت بهش فکر میکنم محاله دلم پرنکشه براش... محاله... عاشق سادگی مادرانه شم... عاشق عشق خالصانه شم... عاشق دخترش بودنم... عاشق وجود بی مثالشم... 

و بهشت زیر پای مادران است....

پ.ن: حقیقتا نمیدونم چی نوشتم... فقط نوشتم... آخه یه وقت هایی دلم غنج میره برای مامانم از شدت علاقه ولی زبونم نمی چرخه که بگم چقدر از داشتنش خوشحالم... فکر کنم روز مادر بهانه خوبی باشه برای یکم ابراز علاقه...