اطلاعیه اطلاعیههموطنان عزیز تمامی کرک و پر بازیکنان و مربیان استقلال بعد از باخت فجیع به پرسپولیس ریخته.از تمامی هموطنان غیور و پرمو تقاضا میشود به این استمداد کمک پاسخ داده و تیمی رو از نابودی نجات بدن.هر تار موی شما آبرویی ست برای تیم مان
روابط عمومی استقلال
فقط می تونم بگم جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
تبررررررررررررررررررررررریک
تیم محبوبم در 10 دقیقه با10 بازیکن بازی 2 - 0 باخته رو 3-2 بردددددددددددددددددددددد
و اما از این روزهای ننوشته همین بس که تمامش صرف پروژه هام شد و من بسیاری بسیار زیاد خوشحالم و خسته اندکی البته، حس میکنم تمام قوای جسمانیم به زوال رفته والااااا ولی با اینحال برای دو پروژه باقیمونده انرژی دارم شکر خدااااااااااااا
به قول مادر عزیزمان قرار است بعد از پایان تحصیلات لیسانسمان به ما سکه بدهند البته این سکه با آن سکه حباب شده و اینا فرق داررررررررررررررررررررره، این سکه شامل 3 عدد ک می باشد: کوری ، کـَلی، کـُلی
باشد که نجات یابیم از دست یافتیم به چنین سکه ای
بعدا میام یک دل سیرررررررررررررررر می نویسم حالااااااااااااااااااااااااااااااااااا
++ اعتراف می کنم می خواستم این پستو رمزدار بذارم فقط و فقط برای خودم چون یه سری خط خطیه در نظرم و بس ، اما بعد گفتم شاید یه بچه ای از این کنار گوشه رد شد و نگاهش افتاد و درک کرد امروز منو تا تو نوجوونیش توی منجلاب تقلید فرو نره و خودش بسازه عقاید خودشو...
یه وقت هایی هست توی زندگی که می مونم توی کارهات...می مونم توی حکمت هات... می مونم توی تحملت... می مونم توی صبوری هات... می مونم توی سکوت هات... می مونم توی آرامشت... می مونم توی دیدن و به روم نیاوردنت... می مونم توی خیلی چیزهات...
می ترسم از روزی که تاوان زندگیمو پس بدم... می ترسم از روزی که سکوت هات بشه دنیا حرف و آوار بشه روی سرم... می ترسم از روزی که رها بشم... می ترسم از روزی که پیمانه م سر ریز بشه و من هنوز هیچ کاری نکرده باشم... می ترسم از روزی که دیگه نباشم...
همیشه زندگی رو یک فرصت دیدم... یه فرصتی که فقط و فقط یکبار نصیبم میشه... یه فرصتی که پایانش معلوم نیست... یه فرصتی که هر لحظه ش ممکنه آخرین لحظه م باشه... یه فرصتی که به ثانیه هاش اعتباری نیست... یه فرصتی که دوست داشتم ازش بهترین بهره رو ببرم... یه فرصتی که دوست داشتم خوب باشم... یه فرصتی که دوست داشتم ته تهش افتخار کنم به خودم...
اما نشد... تا الان که نشده...
از خودم راضی نیستم... از راهی که رفتم راضی نیستم... از فرصت های استفاده نکرده ام راضی نیستم... از تلاش بیهوده کردنم راضی نیستم... از کارهای نکرده ام راضی نیستم... از کارهای کرده ام هم راضی نیستم... از اینکه دیگران ازم راضی هستن، راضی نیستم... از اینکه فکر می کنن خوبم، راضی نیستم... از اینکه منو اشتباه فهمیدن راضی نیستم... نشد که بشه تا الان...
یه حرف های نگفته ای روی دلم سنگینی می کنه... یه واقعیت تلخ... یه اشتباه، که کاش نبود... یه راهی که از اولش خطا بود... یه راهی که از اولش می دونستم غلطه... یه راهی که بیراهه بود و کاش هرگز نمی رفتم... کاش بتونم تمومش کنم... کاش بتونم فراموشش کنم... کاش بشه که این بار بشه...
یه روزایی دلم می خواست بهت بگم... که چی؟؟... که چی که فرمان روایی می کنی؟؟... که چی که یه راه می ذاری پیش پام و بعد بهم می فهمونی خطاست؟؟... که چی که بزرگیتو به رخم می کشی؟؟... که چی که سکوت کردی وقتی که بهت نیاز دارم؟؟... که چی که رهام کردی؟؟... که چی که اشتباهاتمو نزدی توی صورتم؟؟... که چی که خدایی کردی تا من ازت بترسم و دورتر بشم ازت؟؟... که چی که بیشتر ازاینکه رفاقتتو دوست داشتنتو بهم بفهمونی، ترس از بزرگیتو بهم درس دادی؟؟... که چی که باز دستمو گرفتی؟؟... که چی................
جواب نصف سوالامو گرفتم این روزها... اما جواب نصف دیگه ش مونده هنوز... دیگه نمیگم که چی که... میگم کاش می شد... کاش نمی شد... میگم فهمیدمت یه جاهایی اما نفهمیدمت خیلی جاها... میگم بهت نیاز داشتم خیلی جاها... دوست داشتم همیشه... پناهم بودی اغلب... اما بد ترسوندن منو ازت... اونقدر از بزرگیت گفتن که خار شدم... اونقدر از ابهتت گفتن که ترسیدم از غضبت... اونقدر ازت گفتن و گفتن که دور شدم ازت...
مقصر هیچ کس نیست... دنبال مقصرو بخوام بگیرم می رسه به اجداد گذشته... می رسه به نسل های قدیم و میشه داستان یک کلاغ و چهل کلاغ و آخرش من می مونم و من... منی که نشناختمت چون دیگران خواستن شناخت خودشونو بهم قالب کنن و من سادگی کردم و بچگی و پذیرفتم و تو شدی بت تموم این سال های زندگیم...
چقدر گفتن نماز نخونی هیچ چیز زندگیت درست نیست... نماز نخونی کافر میشی میری جهنم... نماز نخونی ال میشی... نماز نخونی بل میشی... اما یه بار نگفتن یه رکعت نماز با خلوص بخونی آروم میشی... رئوف میشی... نرم میشی... ناخودآگاه خوبی رخنه می کنه توی وجودت... مهر سرچشمه می گیری ازش... یه عمر زیر بار ترس زندگی کردم... یه ترس که اگه نبود خیلی از پرده ها کنار می رفت شاید... جهنم شده بود کابوس دوران نوجوونیم.... جهنم شده بود نهایت بدی... جهنم شده بود نهایت غضب خدا... امروز فهمیدم اون جهنمی که می گفتن عمری بوده که زیر بار ترس گذروندم و هیچی ازش نفهمیدم که نفهمیدم...
قدیمی ها یه اعتقادات خاصی دارن... اعتقاداتی که ستایش می کردم یه زمانی... اعتقاداتی که دوسش داشتم یه روزایی... اعتقاداتی که شده بودن چهارچوب زندگیم و من هیچ وقت نخواستم بزرگ ترش کنم... اما امروز که به خودم مونده... امروز که چون بزرگ شدم کاری به کارم ندارن... امروز که رها شدم... فهمیدم که اون چهارچوب از بیخ و بن مشکل داشته... اون چهارچوب صرفا تقلید بوده... اون چهارچوب ذهنی بود و امروز که ذهنم خسته ست چهارچوب زندگی و اعتقداتم هم خسته و کم رنگ شده... امروز که حس می کنم نا راضی ام انگار تموم گذشته ام پوچ بوده... تمام راز و نیازهام سبک بوده... سبک بوده که من امروز قلبم سنگینه...
...موندم بین هزاران هزار فکر ناجور و جورواجور و بدجور و جور...
+ امروز احساسم بهم میگه: « مرا آفرید آنکه دوستم داشت... »
تشکر نوشت: مرسی جزیره جان بابت هدر زمستونیم
یادگاری نوشت: این روزها خونه ی دایی بنده مراسم روضه هست و خلاصه بنده دیروز موهبتی نصیبم شد و رفتم... مامان بنده یه عدد دخترعمو داره که از نظر من محشرههههههههههه... این خانوم در سن نزدیک به 60 سال شبیه 40 ساله ها به نظر می رسه از بس که شاده و شوخ و سرحال ماشالا بزنم به تخته( چشمم شور نیست ولی کاره دیگه یهو دیدی خدایی نکرده...شد و اینا
) ایشون قبلا پرستار بیمارستان بودن و الان حدود 5 ساله که بازنشسته شدن و خلاصه نوه و عروس و دوماد دارن ماشالاه به قدر کفایت... اما دلیل اینکه چرا اینارو گفتم اینه که:
ایشون بعد از عمری کار توی بیمارستان و کسب سواد پزشکی تصمیم گرفتن در مجالس روضه به عنوان سخنران شرکت کنندبنده وقتی ایشونو دیروز دیدم دقیقا بهت زده بودم و به این شکل
اما بعدش که سخنرانیش تموم شد من شدم این
ازبس که خوشم اومد و کلا عاشقش شدم دیگه اساسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی... حالا بگم از سخنرانی این خانوم ژیگول و دوست داشتنی که در مورد مسایل پزشکی و تکنیک های داشتن جسمی سالم بود...
بلهههههههههههههههههه تعجب نکنید در مجلس روضه حدود 20 دقیقه ایشون تدریس مسایل پزشکی می کردنو عقیده شون بر اینه که برای داشتن یک روح سالم و شاداب و با نشاط باید یک جسم سالم و شاداب و بانشاط داشت، بماند که چقدر دل مردمو شاد کردن و از تجاربشون در بیمارستان تعریف کردن و روحیه ای وصف نشدنی به مجلس دادن... ناگفته نماند سواد معنوی و دینی ایشون هم بسیار بسیارزیادهست و خلاصه منبعی غنی ست برای خودش... اما چیزی که منو تا این حد جذبش کرد، روحیه ی بی نهایتش بود، روحیه ای که از من 22 ساله هم بیشتر بود و به قول مامان این ص خانوم از قدیم به گوله نمک معروف بوده
ایشون انصافا در زندگی و تربیت فرزندان هم بسیار موفق بودن و کلی پزشک ماهر و حاذق و خیر و فهمیده روانه جامعه کرده اند
گفتم بگم شاید که مانیز رستگار شویم...
ختم کلام...
یه روزایی آددم توی زندگیش دوست داره فقط برای خودش زندگی کنه، این فقط که میگم یعنی فقط فقط فقط هااا... یه روزایی مثل امروز من...
امروز یه لذت خاصی بردم اصلا، گاهی به شدت عاشق تنهایی میشم... عاشق اینکه تنهای تنها... کنار بخاری یا شومینه... یه فنجون قهوه، کاکائو یا حتی چای تازه دم ِ تازه دم بریزی توی یک فنجون بزرگ... بعد بشینم تنهای تنهای از گرماش، طعمش، عطر و بوش لذت ببرم...یکی از اهنگ های مورد علاقه مو گوش کنم... صدایی شبیه فریدون فروغی یا شایدم رضا یزدانی یا شایدم فرهاد یا حتی شهرام شکوهی...
وقتی که فریدون می خونه
یک نفر میاد که من منتظر دیدنشم
یک نفر میاد که من تشنه ی بوییدنشم
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
خالیه سفره مونو پراز شقایق می کنه
واسه موج های سیاه دستارو قایق می کنه
یا وقتی که فرهاد میگه
گنجشکک اشی مشی
لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی
برف میاد گوله میشی
می افتی تو حوض نقاشی
خیس میشی گوله میشی
می افتی تو حوض نقاشی
یا وقتی زضا یزدانی داد می زنه
هنوز عکس فردین به دیوارشه
هنوز پرسه تو لاله زار کارشه
تورویاش هنوزم بلیت می خره
میگه این چهارشنبه رو می بره
تو جیباش بلیت های بازندگی
روی شونه هاش کوه این زندگی
حواسش تو 30 سال پیش گم شده
دلش زخمی حرف مردم شده
سرچ کوچ ملی یه مرده یه مرد...
حتی وقتی شهرام شکوهی از ته دل می خونه
بیا بامن مداراکن که من مجنونمو مستم
اگر از عاشقی پرسی
بدان دلتنگ آن هستم
بیا ازغم شکایت کن که من هم درد تو هستم
اگر از عاقبت پرسی بدان نازک دلی هستم
بیا از درد حکایت کن که من محتاج آن هستم
اگر از زخم دل پرسی بدان مرهم بر آن بستم...
دلم می خواد باهاشون هم صدا بشم...بخونم و آرامش پیدا کنم...بخونم و لذت ببرم... بخونم و خستگی هام یادم بره... بخونم و حس کنم میشه از زندگی لذت برد... بخونم و یادم بیاد یه آدم شاد بودم با اینکه مشکلاتم نصف الان بود... یادم بیاد که محکم بودم با اینکه غم ها بیشتر روی دلم سنگینی می کرد... یادم بیاد خوب بودم... یادم بیاد...
گاهی تنهایی نعمته واقعا...
پ.ن: امروز عصر فهمیدم هنوزم میشه لذت برد... امروز عصر از لحظه به لحظه ش بهره بردم... امروز عصر زندگی کردم...امروز...عصر... زندگی... کردم... زندگی...زندگی...امروز عصرو خیلی دوست داشتم...امروز فهمیدم گاهی به شدت عاشق تنهایی میشم... امروز عصر تنها بودم اما شاد... امروز عصر یکی از بهترین های زندگیم بود...
پ.ن2: قبلا که می نوشتم، متن ادبی بود بیشتر نوشته هام... دوسشون داشتم اما حرفامو کامل نمی گفت... حسمو لمس نمی کردم... الان که ساده می نویسم بیشتر لذت می برم...انگار عاشق ساگی ام... عاشق ساده بودن... ساده زندگی کردن... ساده فهمیدن... و حتی سادگی کردن...
امروز فهمیدم گاهی بهتره ساده باشم و دیگران فکر کنن احمقی هستم بادوتا گوش دراز تا اینکه سعی کنم پیچیده و بد باشم... مدتیه تمرین بد بودن کردم... بدهم شدم انصافا... بد شدم مثل همون بقیه ای که بدی هاشون بهم رسید... بد شدم تا بدی نبینم و هم رنگ جماعت باشم...بد شدم تا بدی دیگران کمتر اذیتم کنه... بد شدم...
بد شدم و امروز از بدی خودم پشیمون شدم... امروز دلم هوای خوبی گذشته مو کرد... دلم هوای دل بی ریامو کرد... دلم هوای خوبی کرد...امروز... عصر... زندگی... کردم... زندگی...
آهنگ نوشت: گاهی باید مثل مرد قصه ی رضا یزدانی گم شد توی 30 سال پیش...