ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

تولدم مبارک...

هه امروز نمیدونم چی باید بنویسم... سخته ادم برای خودش بنویسه... فقط دلم میخواد به خودم بگم خسته نباشی... خسته نباشی که زندگی کردی... خسته نباشی که به زمین ننشستی... خسته نباشی که سعی کردی آدم باشی... 

دلم می خواد امروز بچه باشم... امروز برگردم به دوران کودکیم... به همون خونه قبلی... روی تراس بزرگ خونه بدوم و مامان هی بگه نییفتیییییییییییییی... برگردم و بازم مادر بزرگم باشه و من از طبقه بالا داد بزنم و صداش کنم اونم با همون لبخند قشنگش بیاد بغلم کنه... دلم خیلی چیزا می خواد امروز... حیف که گاهی وقتا بعضی نعمت های خدا رفتنی می شن... روحت شاد مادر بزرگ مهربونم... 

 امروز یه حس خوب دارم... علی رغم سال گذشته که شاد نبودم... امسال شاد شادم... شکر میکنم خدارو به خاطر داشتن عزیزانم کنارم... پدرم... مادرم... دوتا برادرهام... دوست مهربونم که از خواهر برام عزیزتره... و یک نفر دیگه که امسال اولین تولدمه که باهامه و از خدا میخوام تا وقتی هستم کنارم باشه... و دوستای خوبی که اینجا پیدا کردم و خیلی هاشون به لطف جزیره بوده... تن همتون سلامت عزیزانم... از خدا می خوام همیشه لبخند به لب ببینمتون... دلتون همیشه شاد... دوستون دارم... خدایا شکرت... 

امسال نتیجه زحماتمو دیدم تا حدی... این تولدم شادم... خیلی شاد... خدایا شکرت... به قول نگار عدد 22 دوست داشتنیه... من کلا اعداد زوجو دوس دارم... امسالم که 22 مین بهمن زندگیم رسیده... از خدا خیلی چیزا می خوام... امسال بیشتر از قبل حسش می کنم... امسال می خوام بهترین های زندگیمو برام رقم بزنه... برای من و برای تمام کسایی که برام عزیزن... 

...تولدم مبارک... 

عجیب شبی بود دیشب...

این روزها عجیب فکرم مشغوله... عجیب داغونم... عجیب خسته ام... برای ترمی که جون کندم حتی دل از نمره هاش بریدم و شیرینیش شاید بهم نچسبه اصلا... با اینکه یک ماه شایدم بیشتر روی خودم کارکردم تا چیزی نتونه روم تاثیر بد بذاره و شاد باشم... باز دیگرانی نذاشتن که روزهام به کامم باشه... باز دیگرانی شدن مانع... همون دیگرانی که همیشه هستن... امروز این نوعش... دیروز اون نوعش... 

نمیدونم من کجای زندگیم حقی رو ناحق کردم که هرچی نگاه میکنم کلی حق ناحق شده می بینم توی زندگیم... فقط یکبار باتمام قوا واستادم و از حقم دفاع کردم و حقمو گرفتم...فقط یکبار... 

دیشب یکی از بدترین شب های زندگیم بود... دیشبی که 3 ساعت توی اورژانس منتظر شنیدن نظر پزشک بابا بودم... بابای ورزشکارمن تابه حال توی زندگیش یکبارم شکرخدا گذرش به این بیمارستانا نیافتاده اما دیشب دردی تمام وجودشو فراگرفت که اشکشو درآورد... دیشب بابای متفاوتمو دیدم... کوه من دیشب از درد به خودش می پیچید... دیشب از درد اشک می ریخت... دیشب عجیب شبی بود... عجیب... 

دیشب شبی بودکه گفتم خدایا بابام سالم باشه، سلامت باشه، تکیه گاهم باشه، سهمیه ارشد نمیخوام... کفر نمیگم... غر نمیزنم... قول... قول دادم دیشب... همیشه هست لحظاتی که حاضری از تمام خواسته هات بگذری برای خواسته بزرگتری... دیشب فهمیدم از ارشد مهمتر کنارم دارم... دیشب فهمیدم جونم به چیزای مهمتری بسته س... دیشب خیلی چیزا فهمیدم... عجیب شبی بود دیشب... 

خدایا میخوای درمقابلت مظلوم باشم و بی صدا... باشه... لال میشم... خم میشم... برس به صدای همون بنده هاییت که اعتقادشون هم بهت لرزونه... برس به همونا وباز تموم شانس های مفت عالمو یکجا تقدیمشون کن... نه مجعجزه کن برام نه درد و بلایی نثار عزیزانم... 

مامان میگه بعضی هارو خدا رهاشون کرده و این دنیا برای خودشون خدایی میکنن... اینا رها شده ان... میگه غصه نخور... میگه و میخواد آرومم کنه... میگه تا همین جاهم خیلی بهم افتخار میکنه... میگه مهم اونان که میدونن حقم بیشتر ازایناس... میگه برو دانشگاه آزاد بدون کنکور ارشدتو بگیر بی دغدغه همه جوره باهاتیم... میگه اصلا غمت نباشه مادر... و من فقط اشک میریزم و نگاش میکنم... دلم شکسته س خدا... اما خانواده مو برام نگه دار... صحیح و سلامت... حساب دیگران هم بمونه برای جای دیگه...  

سردرگم شدم... 

اما راهو پیدا کردم... حیف که طولانیه... خدایا لااقل دستامو توی این مسیر بگیر و کمک کن تندتر حرکت کنم...

پیامک عاشقانه

 

پ.ن: بابا شکرخدا وضعیتش خوبه... میگن شاید علت درد سنگ کلیه باشه... باید بره آزمایش... التماس دعا خلاصه... 

اتمام حجت نوشت: خدایا علی رغم تموم حرفام بازم نگاهم به درهای رحمتته، بازشون کن لطفا... 

گاهی گمان نمی کنی ولی می شود..
گاهی نمی شود که نمی شود...
گاهی هزار دوره بی اجابتست
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود...

خروار دلخوری ها...

حس خوبیه وقتی برنامه ریزی های یک ماه گذشته ت اونقدر خوب بوده که شب های پروژه سختی زیادی بهت فشار نمیاره... 

خوشحال میشی وقتی یادت میاد که اگه امشب راحتی دلیلش اینه که یک ماهه در حسرت یک خواب خوب موندی... یک ماهه خودتو توی خونه حبس کردی... یک ماهه باهمه بحث کردی سراینکه نه جایی میری و نه کسی بیاد... یک ماهه چشم بستی روی هرچیزی که میخواستی... یک ماهه که از درد کمر به خودت می پیچی و صدات در نمیاد... یک ماهه از شدت سر درد نمی تونی حتی شبا خوب بخوابی و باز میشینی پای پروژه ها... یک ماهه خیلی سختی کشیدم فقط برای اینکه این شبای لعنتی تحویل پروژه راحت باشم... 

آره خیلی دلم میخواد وقتی بهم با طعنه میگید فعال شدم بگم... یکسالی که حالم خراب بودم و افت کردم همین شماها صداتون درنیومدکه مشکلت چیه... دردت چیه... کمک نمیخوای؟؟... یکی نبود دستمو بگیره... افتادم به زمین و کسی دستشو به سمتم دراز نکرد که نکرد... کسی حتی نپرسید چرا... همه فقط زمین خوردنمو نگاه کردن...  

حالا... امروز... امروزی که دارم جون میکنم برای جبران یکسال زمین خورده م... برای جبران ضربه ای که خوردم... تلاشمو نمی بینن... شب زنده داری های یک ماه گذشته مو نمی بینن... درد کمری که عاصیم کرده رو نمی بینن... سردردی که امونمو بریده نمی بینن... هیچ کدوم دردسرهای یک ماه گذشته مو نمی بینن اما خوب بلدن کنایه هاشونو بارم کنن... آره فعال شدم... فعال شدم چون فهمیدم اگه با زمین یکی هم می شدم خم به ابرو نمی آوردید... 

--------------------------------------------------------------------- 

حرف زیاده... دلخوری هم زیاده... نوشتم فقط برای دل خودم... فقط برای خود خودم... همین خودم که از نظر جسمی به قدری تحلیل رفته که اگه امید به نتیجه آخرش نبود... اگه ذوق دیدن شوق توی چشم پدر مادری و که از جون بیشتر دوسشون دارم نبود... همین امروز... همین الان... همین لحظه می افتادم... اگه انرژی دارم از نگاهای پرامید مامانه... اگه تموم شب های یک ماه گذشته بیداری و به خواب ترجیح دادم به خاطر وجود نازنین بابام بود... 

-------------------------------------------------------------------- 

با دلخوری نوشت: وقتی به آدم با لحن خاصشون میگن خوش به حالت و هزاران کنایه دیگه... یه لبند تلخ میشینه گوشه لبت وقتی یاد تموم خستگی هات می افتی... یاد تموم شبهای یک ماه گذشته که تا 2 -3 نصفه شب بیدار بودم و طی 24 ساعت شبانه روز فقط 4 ساعت استراحت داشتم... یک ماهه کارم شده صبح زود بیدارشدن و بدون خوردن حتی یک لقمه نون میشینم پشت این میز چوبی لعنتی که دیگه حالم داره ازش به هم میخوره تا ظهر... ظهر ناهار پشت همین میز تاشب... شب شام پشت همین میز تا 3 نصف شب... و روز بعد روز از نو و روزی ازنو... 

تموم این سختی هارو به جون خریدم و خم به ابرو نیاوردم پیش کسی... حتی یکبار ننالیدم از وضعیت سختم... خنده روی لب و پروژه های آماده مو دیدنو کنایه هاشونو به سمت روان... این حرفا گفتن نداشت... ولی به دلم اومد... زیاد........................................................ 

-------------------------------------------------------------------  

نتیجه: بازم رسیدم به همون اعتقاد قدیمیم که خیلی وقته یادم رفته بود... انسان ها ذاتا خصلتشون اینه که نه خوبی تو می تونن ببینن به بدی تو... بی افتی میگن آخی الهی طفلکی افتاده... بلند شی هم هزارتا حرف مضخرف دیگه... ذاتشون ساز مخالف زدن باهاته انگار... 

------------------------------------------------------------------- 

منتظر به ثمر نشستن چهارسال سختی کشیدم هستم... رشته های عملی انصافا طاقت فرساهستن... التماس دعا.... زیاد زیادددددددد... 

مامانم میگه توکلت به خدا باشه حق به حق دار میرسه... من میگم مامان دلت به چی خوشه... کدوم حق... فعلا خدا لطف کردن تموم حق هارو یکجای دیگه خرج کردن... میگه کفر نگو دختر... میگم کفر نیست خدا نمی بینه جون کندن هامو... خودمو داغون کردم به پای این رشته اما جای جاش می بینم نشده اون که باید بشه تاالان... 

خدایا از درگاهت ناامید نیستم ولی یه نیم نگاه به من هم بنداز... این پایین... پایین پایین...