ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

ღღ هر ترانه یک بهانه ست واسه باتو ما شدن ღღ

حیاط خلوتی دوستانه و حرف هایی از جنس سکوت...

هذیان های ذهنی...

رنگ ها که تیره می شدند دلم می گرفت 

وجودم غنج می رفت  

برای آن زرد پرانرژی 

برای آن نارنجی هیجان انگیز 

برای آن قرمز گرمابخش 

برای آن سبز روشن پسته ای  

شادی ها  

در بطن وجودم سرشار از روشنی بودند... 

سرشار از زندگی 

یه طوفان دوساله اما

رنگ های تیره زندگی ام را دلنشین کرد 

و مشکی را از جنس عشق ساخت در پیچ و تاب رویاهای کودکانه ام...  

امروز اما  

مشکی همان رنگ تیره ی بدقواره ست... 

کاش اجبار شمردن دقایق رفتنت  

نگاه نیلگونم را خیره بر ساعت مشکی نشسته بر مچ چپم نمی کرد...  

--- قاصدکـــــــــــ نوشتــــــــ ---

...

حالا که نیستی و بغض گلومو گرفته  

چه جوری بشکنمش...؟! 

عذابم میده این جاه خالی 

ضجرم میده این خاطراتو 

فکرم بی تو داغون و خسته ست  

کاش بره از یادم اون صداتو 

عذابم میده...  

پ.ن: شاید امروز شروعی باشد برای پایان قصه ای که با هزاران لبخند شروع شد و با هزاران دانه ی اشک به پایان رسید... 

پ.ن2: آدم است دیگر... دلش می گیرد گاه گاهی... می شکند... کمر خم می کند... اقرار می کند کم آورده است... روز گار است دیگر... ناملایمات دارد... درد دارد... آدمند دیگر... دل می شکنند... به بازیت می گیرند... آدمم دیگر... خسته شده ام... همین 

به قول شازده کوچولو: وقتی چیزی رو اهلی می کنی یعنی که تو مسئول اونی... هرکس مسئول چیزی ست که اهلیش کرده است... اما آدمها فرق دارند... با دروغ هایشان اهلیت می کنند و مسئول علایق باطلشان را بر گردن روزگار می اندازند... آدمند دیگر

زندگی شادی نیست، شاد کردن است...

قبل از هر خداحافظی خوب فکرهایت را کن 

راه برگشتن دوباره ات همیشه  

هموار نیست... 

 

دلم می خواد این جمله رو قاب کنم که همیشه جلوی چشم هام باشه... 

 

زمانی که بچه بودم، مادرم هرشب برای خانواده شام تهیه می کرد. یک شب را خوب به یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی شام ساده ای تهیه کرده بود. آن شب مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ و سوسیس و نان تست بسیار سوخته ای، جلوی پذرم گذاشت و من منتظر برخورد پدرم بودم. 

اما در آن لحظه پدرم دستش را به طرف آنها دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم را در مدرسه چگونه گذرانده ام. خاطرم نیست چه جوابی به پدرم دادم اما کاملا یادم هست که اورا تماشا می کردم که داشت کره و ژله را روی نان های سوخته می مالید و لقمه لقمه ی آنها را می خورد. 

وقتی از سر میز بلند شدم شنیدم که مادرم بابات سوختگی نان ها از پدرم عذرخواهی کرد، اما پدرم گفت: « اوه عزیزم، من عاشق تست های خیلی برشته هستم...» 

همان شب وقتی که برای شب بخیر گفتن پدرم را بوسیدم از او پرسیدم که آیا او واقعا تست های سوخته را دوست دارد؟؟؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: 

مادر تو امروز روز سختی را گذرانده و خیلی خسته ست. بعلاوه نان سوخته هرگز کسی را نمی کشد. 

 پ.ن: داستان از کتاب «ز مثل زندگی» نوشته ی مسعود لعلی هست، بازم مرسی کیانا جان 

از دل نوشت: خوشحالم که دقیقا وقتی که به کمک نیاز داری درهای زیادی برات باز میشه، مثل به چشم خوردن این داستان، مثل عبارت دوستت دارمی که لابلای نت های لپ تاپت عزیزی به یادگار گذاشته، مثل دلی که هرلحظه دلتنگ تر میشه و نشون میده جدایی ممکن نیست، مثل صبری که هنوزم لبریز نشده و جا داره... 

دیشب حال و هوای بدی داشتم، مثل حال و هوای تمام این چند روز گذشته اما وقتی اون نوشته ی کوچیکو لابلای نت ها دیدم دلم لرزید... 

وقتی اون داستانو خوندم ته دلم خالی شد که چرا من نتونستم گذشت کنم از اشتباهی که به عمد نبوده و منو هم نمی کشته و می تونست لحظه های بهتری رو بسازه حتی... 

وقتی دلم باهر عبارت برو، می رم، نمیشه موند، نمی تونم ببخشم، بمون، دوست دارم و... تنگ تر و تنگ تر شد... 

فهمیدم گذشتن از بعضی افرادی که توی زندگیت مهمن و عزیز راحت نیست، ولی گذشت کردن از خطایی که عمدی نبوده راحته و کام هردوتونو می تونه بعدش شیرین بکنه حسابی، همونجاست که با خودت می گی: راست گفت هرکه گفت خوشبختی دست یافتنی نیست، ساختنی ست...